نویسنده: هانس کریستین آندرسون –
برگردان: کامبیز هادیپور
در کشور دانمارک درختی وجود دارد که برگهای خیلی بزرگی دارد. اسم این درخت، بابا آدم است. آنقدر برگهای این درخت بزرگ است که حتی میتوانیم موقعی که باران میبارد از آنها به جای چتر استفاده کنیم.
آن قدیمها که ثروتمندان خیلی حلزون دوست داشتند و از خوردنش لذت میبردند خیلی زیاد درخت بابا آدم میکاشتند چون غذای حلزونها برگهای این درخت بود. حلزونها وقتی برگها را میخوردند و حسابی بزرگ و چاق و چله میشدند، ثروتمندان آنها را میگرفتند و میپختند و میخوردند.
دو حلزون پیر سفید رنگ که با هم زن و شوهر بودند توی باغ یکی از ثروتمندان شهر زندگی میکردند اما دیگر روزگاری که ثروتمندان حلزون میخوردند گذشته بود و کسی میلی به حلزون نداشت. اما از قدیم یک درخت بابا آدم توی باغ آن مرد مانده بود و کنارش پر از درختهای دیگری شده بود که آنها هم درختهای بابا آدم بودند و آن دو تا حلزون روی برگهای آن درختها با هم به خوبی زندگی میکردند.
آن حلزونها خودشان هم نمیدانستند که دقیقاً چند سال دارند؟ آنها شنیده بودند که نسل به نسل همهی ایل و تبارشان به آنجا آمده بودند و توی آن باغ بزرگ شده بودند و در آخر آنها را ارباب پخته و روی بشقابهای نقرهای زیبا گذاشته. حلزونها به این دلیل که آن درختها را به خاطر آنها میکاشتند و بعد آنها را در بشقابهای نقره میگذاشتند خیلی به خودشان مینازیدند. اما آنها نمیدانستند که پخته شدن و خورده شدن چهقدر وحشتناک است. آنها بارها از این و آن سؤال کرده بودند؛ از قورباغه، از سوسک و حتی از کرم، اما هیچ وقت نتوانسته بودند جوابشان را بگیرند.
حلزونهای پیر فکر میکردند که معروفترین و مهمترین موجودات روی زمین هستند. آن دو تا حلزون زندگی آرامی داشتند و با شادی با هم زندگی میکردند. چون آنها بچه نداشتند یک روز تصمیم گرفتند که یک حلزون را بیاورند و مثل بچهی خودشان آن را بزرگ کنند. آنها خوب به آن بچه میرسیدند اما هرچه میگذشت او بزرگ نمیشد و فقط کمی چاقتر شده بود. این را یک بار خانم حلزون به شوهرش گفته بود و او هم بچه را نگاه کرده بود و گفته بود که راست میگویی».
آنها خیلی از خودشان تعریف میکردند؛ مثلاً یک روز که باران تندی از آسمان میبارید خانم حلزون به شوهر پیرش گفت: «ببین چه بارانی میبارد و همه جا را خیس کرده اما ما را نمیتواند خیس کند چون توی صدفمان هستیم. ما واقعاً موجودات خوشبختی هستیم چون همه چیز داریم. خانهای که پشتمان است، درختانی که برای ما کاشتند، آخ که چه برگهای خوشمزهای دارند این درختان بابا آدم.»
آقای حلزون هم گفت: «واقعاً ما خیلی خوشبخت هستیم که توی خانهی ارباب زندگی میکنیم و توی باغ به این بزرگی هستیم.»
زن گفت: «اما من نمیدانم که چرا ما را مثل بقیهی ایل و تبارمان نمیپزند و روی آن بشقابهای نقرهی زیبایشان نمیگذارند؟! آخه همهی اجداد ما را بردند غیر از ما. خیلی خوب میشد اگه ما را هم زودتر میبردند.»
آقای حلزون گفت: «اما من فکر میکنم که آنها دیگر ما را از یاد بردهاند، یا شاید نمیتوانند از میان درختان تا این جا بیایند. احتمال هم دارد که خانهی ارباب خراب شده باشه و یا اصلاً شاید دیگر هیچ کس آنجا زندگی نمیکند. ولی تو فکرهایت بیمورد است. تو همیشه حلزون بیتابی بودی. من میترسم که آخرش بچهمان اخلاقش شبیه تو شود. نگاه کن که چطور از این ساقه و برگ درختها بالا میرود. اصلاً نمیتواند یک جا آرام بگیرد.»
خانم حلزون گفت: «بگذار بچه راحت باشد؟! من خیلی به این پسر امیدوارم. دوست دارم برایش یک زن بگیرم اما نمیدانم از کجا. اصلاً نمیدانم توی این باغ یک حلزون دختر پیدا میشود یا نه.»
آقای حلزون گفت: «من فقط میدانم که یک نوع حلزون سیاه توی این باغ هست که مثل ما خونه پشتشان ندارند. با این حال خیلی هم حلزونهای از خود راضیای هستن. ما باید از مورچهها بپرسیم که چه دختر خوبی برای پسرمان پیدا کنیم چون آنها زیاد کار میکنند و همیشه در حال رفت و آمدند و همه را میشناسند. شاید آنها بتوانند به ما یک دختر خوب معرفی کنند.»
وقتی آنها سراغ مورچهها رفتند و از آنها سؤال کردند، مورچهها جواب دادند: «ما یکی را سراغ داریم، او خیلی زیبا و خانوادهدار است اما نمیدانیم که قبول میکند یا نه. آخر او ملکهست. ملکهی مورچهها.» آقای حلزون پرسید: «حالا این ملکهی شما از خودش خانه دارد یا نه؟»
مورهها با غرور جواب دادند: «بله که دارد. او یک لانهی بزرگ دارد که در لانه پر از دالآنها و راهروهای بزرگ و کوچیک است.»
به خانم حلزون برخورد و گفت: «یعنی فکر میکنید پسر من برود در لانهی مورچه زندگی کند؟! این بود آن دختری که میخواستید معرفی کنید؟!» آقا و خانم حلزون با عصبانیت از پیش مورچهها رفتند و توی راه تصمیم گرفتند که با هم پیش پشهها بروند.
وقتی از یک پشه سؤال کردند، پشه جواب داد: «من یک حلزون خوب برای پسرتان سراغ دارم. اون روی یه درخت انگور زندگی میکند. اون تنها زندگی میکند و قصد ازدواج دارد اما نه با هر کسی. ولی مطمئنم اگه پسرتونو ببینه راضی میشود. خیلی دختر خوبی است، تازه او از خودش خانه هم دارد.»
آقای حلزون گفت: «پس بهتر است بروی او را راضی کنی که بیاید اینجا. بهش بگو که این جا چهقدر خوب است و پر از درخت بابا آدم است.»
پشه رفت و از قول خانوادهی حلزون از او خواستگاری کرد و او را با خود به سمت درختهای بابا آدم که خانوادهی حلزون زندگی میکرد، آورد.»
پدر و مادر حلزون جشن عروسی بزرگ و زیبایی برای پسر و عروسشان گرفتند. میهمانهای زیادی هم دعوت کرده بودند. آنها کرمهای شبتاب را هم دعوت کرده بودند که از خودشان نورافشانی میکردند و فضای عروسی را زیبا میکردند.
آن شب قرار بود که پدر داماد برای میهمانها سخنرانی کند اما از بس خوشحال و ذوق زده بود نتوانست صحبت کند و به جایش همسرش صحبت کرد.
خانم حلزون اعلام کرد که تمام درختهای بابا آدم را به نام این زوج جوان میکنند. او آنها را نصیحت کرد که هوای درختها را داشته باشند چون بهتر از این جا دیگر پیدا نمیکنند. او در ادامهی صحبتهایش گفت که اگر بچهدار شوند احتمالش هست که خوشبختتر هم بشوند چون ممکن است که ارباب، آنها را به همراه بچهها ببرد و برای خودشان بپزد و داخل بشقابهای نقرهای زیبا بگذارد.
آن شب دو حلزون پیر که بعد از عروسی حسابی خسته شده بودند در صدفشان خوابیدند و صبح، دیگر از خواب بیدار نشدند.
چندین سال گذشت و آن زوج جوان صاحب چندین فرزند کوچک و بزرگ شده بودند اما نه ارباب و نه هیچ آدم دیگری به سراغ آنها نیامد تا آنها را بپزد و داخل بشقابهای نقرهای بگذارد. آنها و تمام موجودات دیگر، فهمیده بودند که ارباب و خانوادهاش و همهی آدمهای دیگر مرده بودند.
از آن به بعد خیال تمام حیوانات و موجودات راحت بود و همه با هم شادی میکردند. حلزونها از بارش بارانی که شرشر بر روی صدفهایشان میبارید لذت میبردند. آنها زیر نور خورشید سرحال میشدند و از گرمای خورشید آرامش میگرفتند.
برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…