برگردان: کامبیز هادیپور
در روزگاران گذشته و در یک شهر بزرگ یک روز مردی تاجر، در خانهی بزرگ و زیبایش جشن تولد دخترش را برگزار میکرد. این تاجر مرد پولدار و تحصیل کردهای بود که پدرش به سختی و با خرید و فروش گاو و گوسفند و اسب او را بزرگ کرده بود و چون او زحمتهای پدرش را دیده بود تصمیم گرفته بود که درس بخواند و تجربه کسب کند تا بتواند شخص مهمی بشود و زحمتهای پدرش را جبران کند.
حالا این مرد جوان برای خودش کسی شده بود اما در عین حال مرد مهربان و خوش قلبی هم بود، ولی معمولاً به جای این که در مورد مهربانی او حرفی بزنند دربارهی پول و ثروت زیادی که داشت حرف میزدند.
او در روز تولد دخترش آدمهای مختلفی را دعوت کرده بودند؛ آدمهای معروف، آدمهای پولدار، آدمهای پاک و درست و آدمهای معمولی.
آن روز بچهها در جشن تولد حرف میزدند و پدر و مادرهایشان را به رخ هم میکشیدند. مثلاً دختری آنجا بود که خیلی زیبا و مغرور بود، البته پدر و مادرش آدمهای خوبی بودند و به او یاد داده بودند که مغرور نباشد بلکه از بس مستخدمهایشان به دختر احترام گذاشته بودند او به خودش مغرور شده بود. چون پدر او یکی از جنگجویان بزرگ پادشاه بود و آن دختر هم به همین مینازید. او میگفت: «فقط این مهم است که پدر و مادر آدم، اشخاص مهمی باشند. خود آدم هرچی هم که زحمت بکشد و درس بخواند و کارهای دیگه انجام دهد فایده ندارد. مثلاً اگه آخر نام خانوادگی یه نفر «سن» باشه اونا هیچی نمیشوند و آدم اصلاً نباید نزدیک این جور آدما باشد.»
او وقتی حرف میزد با غرور سرش را بالا میگرفت و چشمانش را تقریباً میبست. در ان حال دختر یک تاجر که آخر نام خانوادگیاش «سن» بود خیلی عصبانی شد و گفت: «بابای من آنقدر پول دارد که اگر فقط یک کوچولو از آنها را توی خیابون بریزد همهی بچههای بی سر و پا برای آن پولها سر و دست میشکنند.»
بعد دخترکی که فرزند سردبیر روزنامه بود گفت: «حالا گوش کنید ببینید من چی میگم: بابای من توی روزنامه میتونه چیزایی بنویسه که حساب همهی باباهای شما رسیده بشه. مامانم هم میگوید که همه از بابات حساب میبرند چون اون توی ادارهی روزنامه هر کاری که دلش بخواهد انجام میدهد.»
وقتی حرفش تمام شد چنان با غرور رویش را برگرداند و دستهایش را به کمرش زد که انگار پدرش پادشاه یک کشور است.
در این هنگام که بچهها داشتند با هم بگو مگو میکردند پسرک فقیری پشت در ایستاده بود و از لای در اتاق داشت آن بچهها را تماشا میکرد. او در آشپزخانهی آن خانه به آشپز کمک میکرد. کارهایی که او میکرد این بود که مثلاً ظرفها را میشست، کف آشپزخانه را تمیز میکرد و سیخهای کباب را روی زغالها میچرخاند. اما او گفته بود که به جای دستمزد اجازه بدهند که بعضی وقتها پشت در بایستد و بچهها را تماشا کند. او خیلی از این بابت خوشحال میشد و لذت میبرد.
او هر وقت که به حرفهای آنها گوش میکرد با خودش میگفت: «چهقدر خوب بود اگه من به جای آنها بودم.» پدر و مادر آن پسر آنقدر فقیر بودند که نمیتوانستند حتی یک روز یک روزنامه بخرند. در ضمن آخر فامیلیشان هم «سن» بود. سالها گذشت و همهی آن بچهها و آن پسر بچهی فقیر به زندگیشان ادامه دادند و کمکم بزرگ شدند.
روزی در آن شهر قصری بزرگ ساخته شد که داخل آن با طلا و جواهرات گرانبهایی تزیین شده بود. بیشتر مردم از جاهای دور به آن شهر میآمدند تا آن قصر معروف و زیبا را ببینند. آیا شما میدانید که این قصر معروف مال چه کسی بود؟ شاید جواب این سؤال راحت باشد اما بعید میدانیم که شما بتوانید جواب بدهید، برای همین زود میگوییم که او چه کسی بود؛ صاحب این قصر همان پسربچهی فقیری بود که از پشت در بچهها را نگاه میکرد و حسرت میخورد. او حالا یک مجسمهساز بزرگ و معروف شده بود که آن قصر، موزهی آثارش شده بود. دیگر این مهم نبود که فامیلیاش به «سن» ختم میشد. حالا این مهم بود که مجسمههایی را که او ساخته بود در میدانهای بزرگ شهر نصب کرده بودند.
راستی میدانید که بر بچههای دیگر چه گذشت؟ همانهایی که به فامیلیشان مینازیدند؟ همانهایی که به پدرهای پولدارشان مینازیدند؟
آنها دیگر آدمهای مهربان و خوش قلبی شده بودند، البته آن وقتها هم آدمهای بدی نبودند بلکه فقط کوچک و نادان بودند. آن وقتها آنها بچه بودند و به همین خاطر حرفهای بچهگانه هم زیاد میزدند.