داستان زیبای آرزوهای مرد گدا/ قصه های کودکانه

در روزگاران قدیم، مردی فقیر زندگی می‌کرد. او مجبور بود برای تهیه غذای خودش گدایی کند، اما بعضی روزها گرسنه می‌ماند وقتی که در کوچه‌ها راه می‌رفت تا شاید کسی به او کمک کند، یک کوزه پر از آرد پیدا کرد. خیلی خوشحال شد کوزه را برداشت و با عجله به خانه برگشت. آن را از سقف خانه‌اش آویزان کرد و زیر آن دراز کشید. به کوزه خیره شد و با خودش فکر کرد: «تنها آرزوی من این است که یک روز پولدار شوم. آن‌وقت لازم نیست در کوچه‌ها گدایی کنم. این کوزه پر از آرد است و می‌توانم چند روز خودم را سیر کنم، اما نَه، بهتر است آن را نگه دارم. شاید روزی در این شهر قحطی بیاید، آن‌وقت مردم چیزی برای خوردن پیدا نمی‌کنند. من کوزه را برمی‌دارم و به بازار می‌روم. یک گوشه می‌ایستم و فریاد می‌زنم: «چه کسی می‌خواهد کوزه آرد مرا بخرد؟» مردم دورم جمع می‌شوند. هر کس پولی بیشتری داد، کوزه را به او می‌فروشم. پول‌ها را که گرفتم با آن یک جفت بز می‌خرم.

از آن‌ها خوب نگهداری می‌کنم. آن‌ها برایم بزغاله می‌آورند و چند سال که بگذرد من صاحب چندین بز می‌شوم. بزهایم را به بازار می‌برم و داد می‌زنم: «چه کسی بزهای مرا می‌خرد؟» از میان مردم یک مرد روستایی جلو می‌آید و با قیمتی خوب بزهای چاق مرا می‌خرد. من می‌توانم با آن پول یک کت قرمز ابریشمی یا یک رختخواب زیبا و راحت بخرم، اما نَه، به جای آن‌ها دو تا گاو می‌خرم. گاوها برایم گوساله می‌زایند. گوساله‌ها بزرگ می‌شوند و آن‌ها نیز برایم گوساله‌های دیگری می‌زایند. گاوهایم بیشتر و بیشتر می‌شوند و هر روز می‌توانم از آن‌ها مقدار زیادی شیر با کره و خامه بدست بیاورم. مقداری از آن‌ها را می‌فروشم و با باقی‌مانده آن شیرینی می‌پزم و یک قنادی باز می‌کنیم. بچه‌ها با شادی سکه‌های نقره‌شان را می‌آورند. به شیرینی‌های من نگاه می‌کنند. آب دهانشان را قورت می‌دهند و برای خریدن آن‌ها دورم جمع می‌شوند. از آن طرف هم زنان و مردان از راه می‌رسند و جلوی مغازه من صف می‌کشند و شیرینی‌های مرا با قیمتی خوب می‌خرند. من مردی ثروتمند می‌شوم. حالا این پول را چه کار کنیم؟»

مرد کمی فکر کرد و گفت: «چه‌طور است یک فیل بخرم و یک معبد بزرگ بسازم، ولی نَه، اگر مشغول تجارت مروارید، الماس و سنگ‌های قیمتی دیگر شوم خیلی بهتر است. آن‌وقت می‌توانم لباس مرتب و گران‌قیمتی بپوشم و نزد شاه بروم و بگویم: «سرورم! این سنگ‌های قیمتی را برای شما آورده‌ام». شاه از سنگ‌های قیمتی من خوشش می‌آید و آن‌ها را برای ملکه می‌خرد. او مشتری من می‌شود و روزبه‌روز پولدارتر و پولدارتر می‌شوم. آن‌وقت قصری می‌خرم با باغ‌هایی پر از انبه، باغچه‌هایی پر از گل سرخ و استخرهایی با قوهای زیبا و نیلوفرهای آبی قشنگ. ثروتمندان کشور به دیدارم می‌آیند و از من می‌خواهند که دخترشان را به همسری بپذیرم، اما من با هیچ کدامشان ازدواج نمی‌کنم. تا این‌که یک روز شاه نزدم می‌آید و از من می‌خواهد که با دخترش ازدواج کنم. من قبول می‌کنم و داماد شاه می‌شوم. به زودی صاحب دو پسر و یک دختر می‌شویم. روزها در باغ با آن‌ها بازی می‌کنم و وقتی خسته می‌شوم، دراز می‌کشم. به همسرم می‌گویم بچه‌ها را سرگرم کن تا من استراحت کنم. ممکن است همسرم مشغول کاری باشد و نتواند بچه‌ها را ساکت کند. آن‌ها هم با سر و صدایشان مزاحم خواب من می‌شوند. من فریاد می‌کشم، اما ساکت نمی‌شوند. پس عصایم را برمی‌دارم و آن‌ها را این‌طوری تنبیه می‌کنم.»

مرد به خیال این‌که دارد فرزندانش را تنبیه می‌کند، دست‌هایش را در هوا تکان داد. ناگهان دستش به کوزه آرد خورد و کوزه به زمین افتاد و شکست و آردها کف اتاق پخش شد. مرد از جایش پرید. دور و برش را نگاه کرد؛ نه از قصر خبری بود و نه از باغ‌های زیبا. نه از شاهزاده‌ خانم خبری بود و نَه از بچه‌ها. او مانده بود و یک کوزه شکسته و اتاقی که کف آن پر از آرد شده بود.

برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *