در یک کشور دور باغی بود که دور تا دورش با درختان فندق محصور شده بود. توی این باغ یک بته گل بسیار قشنگ بود که زیرش یک حلزون زندگی میکرد. این حلزون خیلی به خودش مغرور بود. او همیشه گل را سرزنش میکرد و از خودش بسیار تعریف میکرد. او یک بار به گل گفت: «من نمیفهمم تو چرا همیشه گل میدهی و گاوها شیر میدهند و گوسفندها پشم میدهند و درختها میوه!»
پس بته گل سرخ به او گفت: «خوب تو خودت چی کار بلدی بکنی؟» حلزون جوابش را نداد و رفت توی صدفش. فصلها گذشت و بتهی گل دایم گلهای زیبا میداد و همه از دیدنش لذت میبردند اما حلزون همیشه در حال خوابیدن و وقت تلف کردن بود و هیچ کاری نمیکرد. وقتی زمستان شد، بتهی گل، خشک و پیر شد. حلزون با خنده و مسخره بازی به او گفت: «چی شده؟! به این زودی پیر شدی؟ دیگه عرضهی گل دادن نداری؟»
بتهی گل چون خوابیده بود حرف او را نشنید، بنابراین جوابی نداد. اما وقتی بهار از راه رسید دوباره آن بته، غنچه درآورد و غنچهها کمکم تبدیل به گل شدند.
حلزون که به او حسودیاش شده بود گفت: «درست است که باز هم توانستی گل بدهی اما دیگر خیلی پیر شدی و همین روزهاست که بمیری. حالا به من بگو ببینم، تو که این همه از خدا عمر گرفتی و گل دادی چه فایدهای داشت؟! وقتی ما میدانیم که همه یک روزی میمیرند دیگر کار کردن توی این دنیا به چه دردی میخورد؟»
بته گل گفت: «من این قدر توی این دنیا شادم که دوست دارم یک کاری انجام دهم. این دنیا به من آب میدهد، گرمی خورشید را میدهد، خاک و کود تازه میدهد؛ من هم یه دنیا گل میدهم. اگه این کار را نکنم از غصه دق میکنم. همه باید یک کاری بکنند تا همیشه سرحال باشند، من هم کاری این است که در این دنیا گل بدهم.»
حلزون گفت: «پس تو زندگی خوبی داری!» بته گل گفت: «تو هم میتوانی زندگی خوبی داشته باشی. تو جانور خیلی باهوشی هستی و خیلی کارا میتونی برای این عالم بکنی.»
حلزون دوباره مغرور شد و گفت: «من هیچ علاقهای به این دنیا ندارم.»
بته گل گفت: «اما همهی ما باید کاری برای همدیگر بکنیم. تو هم باید مثل بقیه یک کاری بکنی.» حلزون با عصبانیت گفت: «من هیچ کاری برای هیچ کس انجام نمیدهم. بگذار هر کس هر کاری که دوست دارد بکند، بذار گوسفند پشم بده، گاو شیر بده، درختان میوه بدن. اما این دنیا برای من هیچ ارزشی نداره و من هیچ کاری برای این دنیا نمیکنم.»
روزها میگذشت و هنوز بته گل، گل میداد. همه، گلها را میدیدند و لذت میبردند. بعضیها هم آن را میچیدند. البته بیشتر، دخترها آن را میکندند و به سرشان میزدند؛ به خیال این که عروسی کردهاند و خوشبخت شدهاند. بعضیها هم گلها را میچیدند و آنها را لای کتاب مقدسشان میگذاشتند.
پس از چند سال، هم حلزون مرده بود و هم بته گل. حلزون به درد هیچ کس نخورده بود و هیچ کس او را یادش نبود اما هنوز همه، گلهای زیبا و بوی خوششان را به یاد میآوردند. بعضی از دخترها هنوز آن گلی را که سالها پیش کنده بودند به یاد آن روزها نگه داشته بودند و برگ گلهایی هم که لای کتابهای مقدس گذاشته بودند هنوز همانجا بود و هر بار که لای کتاب را باز میکردند چشمشان به آن میخورد و لذت میبردند.
برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…