روزی روزگاری هدهدی بود که خود را بسیار دانا و باهوش میدانست. او در یکی از باغهای نزدیک شهر کابل بر شاخه درخت بزرگی لانه داشت و هر روز در روی شاخههای آن درخت و درختان دیگر مینشست و در آن نواحی پرواز میکرد و پیرزنی هم در گوشه ای از آن باغ خانه داشت و در آنجا زندگی میکرد.
درختی که هدهد بر روی آن لانه درست کرده بود در نزدیکی خانه پیرزن قرار داشت. پس پیرزن نان و یا هر غذایی که میخورد ریزهها و ته ماندههای آن را به بام خانه اش میریخت. و هدهد هر روز در بام خانه او مینشست و از آن خردههای نان و ته ماندههای غذا میخورد. پس به این دلیل هدهد و پیرزن با هم آشنا شده بودند که این آشنائی آنها سبب شده بود که بعضی وقت آنها از یکدیگر احوالپرسی نمایند و با هم دوستی کنند.
در یکی از روزها پیرزن برای انجام دادن کاری از خانه بیرون آمد و نگاهی به اطراف انداخت و هدهد را دید که در شاخه درختی نشسته و آواز میخواند. سپس پیرزن به آواز خواندن او گوش داد و او همچنان مشغول آوازخواندن بود.
در آن وقت پیرزن چند نفر بچه را دید که در زیر درخت دام میگستردند و در اطراف دام دانه میریختند. پس به هدهد گفت میدانی چه کارهائی در حال انجام گرفتن است و چه اتفاقی دارد روی میدهد؟
هدهد گفت: چه اتفاقی میافتد؟
پیرزن گفت: به زیر درخت نگاه کن تا ببینی که بچهها چه کار میکنند. هدهد گفت: من آنها را از اول دیدم و حالا هم میبینم. آنها فقط دارند با هم بازی میکنند.
پس پیرزن گفت: آیا واقعا متوجه نیستی که آنها مشغول چه کاری هستند؟
پیرزن به سخنانش ادامه داد: با آنکه تو خودت را دانا و باهوش میدانی و هیچکس را باهوشتر از خود نمی دانی، ولی خیلی ساده هستی و ساده فکر میکنی. آن بچهها بازی نمی کنند، بلکه آنها دارند دام و تله میگسترند تا تو را و بچههای تو را و مرغان دیگر را به دام بیندازند، آنها در اطراف دام و تلههای خود دانه هم میریزند تا تو و امثال تو برای خوردن دانه بیایید و درتور آنها بیفتید.
پس هدهد گفت: اگر آنها میخواهند مرا بگیرند، کار بسیار بیهوده ای میکنند و زحمت بی جایی میکشند، زیرا من خیلی دانا و باهوشتر از آنم که به طمع خوردن دانه در دام آنها بیفتم. تو هنوز مرا خوب نشناخته ای و از زیرکی و هوشیاری من خبر نداری. من باهوشتر از آنم که تو گمان میکنی. تو مرا دست کم گرفته ای که مرا ساده میپنداری. من هرگز به دام چنین بچههایی نمی افتم. بلکه صدها تن از این گونه بچهها باید از من درس بیاموزند تا بدانند و یاد بگیرند که چگونه باید مرغی را به دام بیندازند، اما بازهم عرضه آن را نخواهند داشت. اینها بچه اند و ناپخته، حتی بزرگتران آنها نیز نمی توانند مرا بگیرند و من به سر همه آنها کلاه میگذارم. پیرزن گفت: به هر حال آنچه گفتنی بود من به تو گفتم و تو را از کار و نقشه کودکان آگاه ساختم. تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال.
به هر حال تو باید مواظب خود باشی و لحظه ای غفلت نکنی تا یک عمر پشیمان نشوی و این را هم به تو میگویم که به زیادی عقل و دانائی و هوشمندی خودت مغرر نباش و از مکر و حیله آنها ایمن و آسوده خاطر منشین. بازهم به تو یادآور میشوم تمامی مرغانی که در دام صیادها گرفتار میشوند یا از روی نادانی و غرورشان است و یا از روی طمع شان که به تور و دام بی اعتنایی میکند و خود را گرفتار میسازند آنها قبل از آنکه به دام بیفتند همین حرفها را میزنند که تو زدی. اما طمع در دانه میکنند و در تور گرفتار میشوند.
هدهد گفت: از طرف من نگرانی به خود راه مده، من کارم را خوب بلدم و هوای خودم را دارم و خودم، میدانم که چه کار کنم و چه کار نکنم. من سرد و گرم روزگار را دیده ام و در طول زندگی تجربهها اندوخته ام و با هر بادی نمی لرزم. مطمئن باش که آنها نمی توانند هیچگونه آسیبی به من برسانند، زیرا من جاهل و نادان نیستم که به دام آنها بیفتم.
پس پیرزن گفت: ای هدهد من از خدا میخواهم که این طور باشد و تو صحیح و سالم به زندگی خود ادامه دهی و زندگانی خوبی داشته باشی.
پیرزن پس از آنکه هدهد را نصیحت کرد از او خداحافظی نمود و به دنبال کار خود از باغ بیرون رفت.
اما کودکان همچنان تورهای خود را میگستردند و کار تله گذاری آنها تا حدود ظهر به طول انجامید ولی چون نتوانستند کار تله گذاری را خوب انجام دهند خسته شدند و از حوصله رفتند و دام و تورهای خود را جمع کرده راهی خانههای خود شدند و باغ خالی ماند. ولی یکی از کودکان فراموش کرد توری را که با نخ نازک و نامرئی درست کرده بود در موقع رفتن با خودش ببرد و آن تور همچنان گسترده مانده بود.
پس وقتی هدهد دید که کودکان رفتند و آنجا خالی ماند، از شاخه درختی به شاخه دیگری پرید و از آنجا هم به بام پیرزن آمد و از آنجا به شاخه دیگر پرید و چون دانهها را در روی زمین دید طمع کرد که از آنها بخورد. پس بال و پرزنان آمد و روی زمین نشست و گندم و برنج و ارزن فراوان دید و چون در کنار دانهها دام و تله ای ندید شروع به خوردن دانهها کرد و بدون اینکه از تور نازک خبری داشته باشد به نزدیک او رسید. در آن لحظه نخهای تور در پاهای هدهد گیر کرد و هدهد در دام افتاد. هر چه تلاش کرد که خود را نجات دهد و پاهایش را از نخهای تور بیرون بکشد ممکن نشد و هر اندازه بال و پر زد نخها پای او را محکم تر میفشردند به قول مشهور:
مرغ زیرک که میرمید از دام *** با همه زیرکی بدام افتاد
تلاش و کوشش هدهد به جائی نرسید و پر و بال زدن او نتیجه ای نداشت تا اینکه بسیار خسته و کوفته شد و از شدت خستگی و ترس بیهوش گردید و همانجا به زمین افتاد. در آن وقت پیرزن پس از انجام دادن کارهایش به باغ برمی گشت. او وقتی وارد باغ شد به هر طرف نگاه میکرد هدهد را ندید و نگران شد. پس او هر قدر که به جلو میآمد بیشتر به جست و جوی هدهد میپرداخت تا نزدیک درخت رسید و یک مرتبه دید که هدهد بیهوش افتاده است. پیرزن او را در دست گرفت و مشاهده کرد که نخهای نازک تور در پاهای او پیچیده و او آنقدر ترسیده و خود را به این طرف و آن طرف زده که از هوش رفته است. پس فورا نخهای تور را پاره پاره کرد و هدهد را به این طرف و آن طرف حرکت داد تا هدهد به هوش آمد و گرفتار شدن خود و نصیحتهای پیرزن را به یاد آورد از پیرزن تشکر و سپاسگزاری نمود. سپس پیرزن به او گفت: من به تو گفتم که به طمع دانه خودت را گرفتار نکن و تو مغرور شدی و پند مرا به کار نبستی و اینگونه به دام افتادی. هدهد گفت: درست است که من به دام افتادم و گرفتار شدم اما این گرفتار شدن من از روی حرص و طمع نبود، بلکه قسمت و سرنوشت من اینگونه بوده که روزی چشم بصیرتم بسته شود و برای خوردن دانه به پای درخت بیایم و نخهای نازک تور را نبینم و به دام سرنوشت بیفتم و تو که میدانی با سرنوشت نمی توان جنگ و جدال کرد و این دام را تنها برای گرفتن من ننهاده بودند. آنها دام نهاده بودند که مرغان دیگری را هم بگیرند و هر کسی هم به جای من بود به این دام میافتاد و قسمتش هم همین بود که به تور بیفتد حتی اگر یک کلاغ هم بود گرفتار میشد، اما از قضا قرعه فال به نام من بیچاره زدند پیرزن گفت: آن گونه که تو خیال میکنی و میگوئی نیست. اینکه سخن از کلاغ به میان آوردی، این را بدان که کلاغ یک مرغ دیرآشنا و بدگمان است همچنین احتیاط کردن کلاغ که مشهور است و آن مرغی است کاملاً محتاط که کمتر به دام و تله میافتد و همه چیز را قبلاً میسنجد و دیگر اینکه کلاغ نه زیباست و نه آواز خوش دارد که او را به خاطر زیبایی و آواز خوشش بگیرند و در قفس نگاه دارند و نه گوشتش خوردنی است که بدان خاطر به او دام و تله بگذارند و از گوشتش استفاده کنند و اگر احیانا کلاغی به تله و تور بیفتد او را رها میسازند تا پی کارش برود.
پس باید بگویم که دام و تور و تله و امثال اینها همیشه برای گرفتن مرغهای زیبا و خوش آواز و یا برای گرفتن حیواناتی که گوشت شان خوردنی و پوستشان قیمتی باشد میگذارند تا آنها را بگیرند. آنها میخواهند کبک و کبوتر و آهو و امثال اینها را بگیرند و بکشند و گوشتشان را بخورند ضمنا میخواهند که مرغانی مانند بلبل و طوطی و قمری و هدهد و امثال آنها را بگیرند و در قفس نگاه دارند و از دیدن زیبایی شان و از شنیدن آواز خوبشان لذت ببرند. به این سبب است که همیشه دام را برای گرفتن تو و امثال تو که شکل و شمایل زیبایی دارید میگذارند و تو که مرغ زیبایی هستی و شانه و تاج قشنگی در سر داری و مردم عاشق دیدار تو هستند و از تماشا کردن تو لذت میبرند باید بیشتر حواست جمع باشد و احتیاط بکنی تا در دام و تله نیفتی. اما اینکه سخن از قسمت و سرنوشت میگویی این نظریه هم بسیار بی معنی است. اینگونه حرفها بهانه اشخاص سست اراده و تنبل است که میخواهند برای تنبلی و خطاها و تقصیرات خود عذری موجه بتراشند و کوتاهی و اشتباه خودشان را با اینگونه حرفها توجیه کنند و قابل قبول نشان دهند. قسمت و سرنوشت نتیجه اعمال و کارهای خود ماست و هر کاری که انجام میدهیم نتیجه آن را میبینیم. سپس اگر درست فکر کرده باشیم موفق میشویم و هیچگونه ناراحتی پیش نمیآید و یا اگر اشتباه و خطائی از ما سر بزند شکست میخوریم و کامیاب نمی شویم و یا گرفتار میشویم و اگر سخنان تو را در مورد سرنوشت و قسمت بپذیریم باید گفت که اگر قسمت بود که تو در دام گرفتار شوی، آنوقت من به موقع به اینجا نمی رسیدم و تو را نجات نمی دادم و تو در تور باقی میماندی. بعد بچهها میآمدند و تو را میگرفتند و میدانی چه بلائی به سر تو میآمد و یا آنقدر در دام میماندی که میمردی. اما خدا را شکر کن که من به موقع رسیدم و توانستم تو را نجات بدهم تا تو دربند نمانی و حالا میبینی که نجات یافته ای و آزاد هستی. پس قسمت و سرنوشتی در کار نبود. بلکه به دام افتادن و گرفتار شدن تو در اثر جهالت و طمعی بود که برای خوردن دانه در تو وجود داشت.