داستان توت فرنگی، قصه توت فرنگی، قصه توت فرنگی کوچولو،

داستان بستنی توت فرنگی برای مادربزرگ

نويسنده: ماريان اسکوبرلين
ترجمه: سعيده موسوی

الينور نمي دانست چه مشکلي براي مادربزرگ پيش آمده، او تاز گي ها همه چيز را فراموش مي کرد. مثلاً يادش مي رفت شکر را کجا گذاشته، کي بايد قبص ها را پرداخت کند، چه ساعتي بايد آماده شود، زنبيلش را بردارد و به خريد روزانه برود و خيلي چيزهاي ديگر.

براي همين از مادرش پرسيد: «مادربزرگ چش شده ؟ او که هميشه زن مرتب و منضبطي بود، اما حالا افسرده و حواس پرت به نظر مي رسه و انگار هيچ چيز رو به خاطر نمياره.»

مادر گفت: «مادر بزرگ داره پير مي شه. او به مراقبت بيشتري نياز داره، فقط همين عزيزم.» الينور پرسيد: «پير شدن يعني چه؟ يعني اين که همه آدم ها فراموشي مي گيرن؟ درست مي گم؟»

مادر جواب داد: «نه، همه وقتي پير مي شن فراموشي نمي گيرن. فکر مي کنم مادر بزرگ به بيماري آلزايمر مبتلا شده و همين باعث بيشتر شدن فراموشي اش شده. ممکنه مجبور بشيم اونو به خونه سالمندان ببريم تا ازش مراقبت ويژه بکنن.»

«اوه مادر! اين خيلي وحشتناکه. اون دلش براي خونه ي کوچک خودش تنگ مي شه. مگه نه؟»
– «ممکنه؛ اما کار ديگه اي از ما ساخته نيست. اونجا از مادربزرگ مراقبت مي شه و دوستان جديدي هم پيدا مي کنه.»
الينور غمگين و ناراحت به نظر مي رسيد واصلاً با نظر مادرش در مورد فرستادن مادربزرگ به خانه سالمندان موافق نبود.
« مادر. مي تونيم به اونجا بريم و مادر بزرگو ببينيم؟

من دلم براي حرف زدن باهاش تنگ مي شه. حتي اگه همه چيز و فراموش کنه.»
-«بله دخترم! آخر هفته ها مي تونيم بريم. حتي مي تونيم براش هديه ببريم.»
الينور لبخندي زد و گفت: «حتي بستني توت فرنگي؟! مادر بزرگ عاشق بستني توت فرنگيه.»

اولين باري که آنها به ديدن مادربزرگ رفتند، نزديک بود الينور گريه اش بگيرد. به مادرش گفت: « تقريباً همه ي آدم هاي اينجا روي صندلي چرخدار نشستن.»
مادر برايش توضيح داد: « اونا بايد از اين نوع صندلي استفاده کنن، درغير اين صورت ممکنه تعادلشونو از دست بدن و زمين بخورن. حالايادت باشه وقتي مادر بزرگو مي بيني لبخند بزني و بهش بگي که چقدر خوب و سر حال به نظر مي رسه.»

مادر بزرگ تک و تنها گوشه اتاق نشسته بود و داشت از پنجره به درخت هاي بيرون نگاه مي کرد که الينور رفت و از پشت سر او را بغل کرد و گفت: « مادر بزرگ! ما برات هديه آورديم؛ از اون بستني هاي توت فرنگي که خيلي دوست داري.»

مادربزرگ برگشت. ظرف بستني و قاشق کوچکش را برداشت و شروع به خوردن کرد. بدون اين که حتي يک کلمه حرف بزند.
مادر براي اين که الينور ناراحت نشود گفت: « من مطمئنم که اون خيلي خوشش اومده عزيزم»، اما الينور با ناراحتي گفت: «به نظر مياد که ما رو نشناخته باشه.»
مادر گفت: « بايد به اوفرصت بديم. مادر بزرگ در شرايط جديدي قرارگرفته و زمان مي بره تا خودشو با وضعيت جديد وفق بده.»
اما دفعه بعد هم که آنها مادربزرگ را ملاقات کردند باز همان طور بود او بستني اش را خورد و لبخند زد بدون اين که حرفي بزند.
الينور پرسيد: « مادربزرگ مي داني من کي هستم؟»

مادربزرگ گفت: «تو همون دختري هستي که براي من بستني توت فرنگي مياره.» الينور در حالي که دست هايش را دور مادربزرگ حلقه کرده بود گفت: «درست گفتي اما من الينور هستم نوه دختري شما. منو يادت مياد؟» مادر بزرگ لبخندي زد و گفت: « البته که يادم مياد تو همون دختري هستي که براي من بستني توت فرنگي مياره.»

در آن لحظه بود که الينور فهميد مادر بزرگش ديگر هرگز او را به خاطر نخواهد آورد. مادربزرگ در دنياي خودش زندگي مي کرد؛ دنياي پر از تنهايي با سايه هايي محو از خاطرات گذشته و وقتي ديد که يک قطره اشک از چشم مادربزرگ روي گونه اش غلتيد و پايين چکيد پرسيد: «چطور مي تونم دوستت داشته باشم ؟»

مادر بزرگ گفت: « با عشق، من عشق و به خاطر ميارم.»
مادر گفت: «عشق ومحبت دخترم. اين تنها چيزيه که او از ما مي خواد.»

الينور گفت: « پس هر هفته براش بستي توت فرنگي ميارم و بغلش مي کنم، حتي اگه منو به ياد نياره.»
خيلي مهم تر از به ياد آوردن اسم يک نفر است.

اشتراک‌گذاری
2 نظر
  1. واقعا برای این مثلا داستان مزخرف شما متاسف هستم.
    مادری که به سن پیری رسیده و نیاز به محبت خانواده دارد را به سرای سالمندان میبرند؟؟؟؟؟!!!!@
    چرا؟؟؟؟
    مگر فراموشی چیست مگر زمینگیر شده بود آن مادر بزرگ
    خوب آن مادر مثلا مهربان مادرش را می اورد و با خودشان زندگی میکردند.
    خانه سالمندان!!!!
    ای روغن فکر که مروج سبک زندگی غربی هستی به خودت بیا ما در آموزه هایمان پدران و مادرانمان را به خاطر کهولت و بیماری رها نمیکنیم.
    اف بر شما با این داستانتان
    کل محبت خانوادگیت شد بستنی آوردن هفتگی مردشور خودت و داستانت ببره

    1. این داستان فقط یک ترجمه است شما می تونید از عشق ورزی یک کودک درس بگیرید نه اون بعدی که در فرهنگ ما نیست. البته با توجه به شرایط الان و شاغل بودن افراد گاهی امکان نگهداری سالمندانی که بیمار هستند و یا فراموشی دارند در منزل نیست. هزینه یک پرستار تمام وقت هم گاهی در توان اقتصادی آدمها نیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *