داستان “انار بانو و پسرهایش” نوشته گلی ترقی/ داستان کوتاه بزرگسالان

انار بانو و پسرهایش
گلی ترقی


فرودگاه مهرآباد ـ پرواز شماره ۷۲۶ ـ ایرفرانس.

دو بعد از نیمه شب یعنی تمام شب بی‌خوابی. یعنی كلافگی و خستگی و شتاب، همراه با دلتنگی و اضطرابی مجهول و این كه می‌روم و می‌مانم و دیگر برنمی‌گردم (از آن فكرهای الكی)، یا برعكس، همین جا، در همین تهران عزیز ـ با همه خوبی‌ها و بدی‌هایش ـ می‌مانم و از جایم تكان نمی‌خورم (از آن تصمیم‌های الكی‌تر) و خلاصه این كه گور پدر این سرگردانی و این رفت و برگشت‌های ابدی (ابدی به اندازه‌ی عمر من) و این پرواز نصف شب و كشیدن چمدان‌ها و عبور از گمرك ـ پل صراط ـ و تفتیش تحقیرآمیز بدن و كفش و جیب و كیف و سوراخ گوش و دماغ.

خداحافظی. بدون حرف، بدون نگاه، سرد و سریع، با بغضی پنهانی و خشمی بی‌دلیل، كه نباید نشان داد و حسی تلخ كه باید فرو بلعید و زد به چاك.

ورودی خواهران. ظاهرم قابل قبول نیست. روسری‌ام عقب رفته و آخرین دگمه‌ی پای روپوشم باز است. بسیار خب. حق با شماست. سر و وضعم را مرتب می‌كنم. باربری كه چمدان و كیف دستی‌ام را آورده، عجله دارد. پولش را می‌خواهد. دنبال مسافری دیگر می‌گردد.

می‌گویم: "باید تا گمرك با من باشی."

طی كرده بودیم. حرف خودش را می‌زند. می‌خواهد برود. چمدانم را روی نوار نقاله می‌گذارد تا از زیر دستگاه بازرسی بگذرد. به مسافری دیگر اشاره می‌كند.

به خودم می‌گویم: "عصبانی نشو خانم جان. ول كن. اینطوری‌ست. پولش را بده برود."

دیواری شیشه‌ای این طرفی‌ها را از آن طرفی‌ها جدا می‌كند. آن‌ها كه می‌مانند و آن‌ها كه می‌روند. هر دو دسته غمگین و افسرده‌اند و حرف‌های صامت و نگاه‌های پرحرفشان از قطر آن دیوار شیشه‌ای عبور می‌كند و چون غباری خاكستری روی صورت‌ها می‌نشیند.

دل و روده‌ی چمدانم را با دقت بررسی می‌كنند. چیزی مشكوك و ترسناك، كه نمی‌دانم چیست، در چمدانم است.

انگشتی تهدیدكننده به اندرون چمدان من اشاره می‌كند.

"آلت قتاله."

"كدام آلت قتاله؟ توی چمدان من؟"

بازرس با مأموری دیگر گفتگو می‌كند. خم می‌شوند و به تصویری مجهول روی صفحه‌ی دستگاه بازرسی نگاه می‌كنند.

بدرقه‌كننده‌ها از پشت دیوار شیشه‌ای سرك كشیده‌اند. آن‌ها كه در اطراف من هستند پچ‌پچ می‌كنند. ته چشم‌هایشان پرسشی گنگ موج می‌زند. در یك آن تغییر شكل داده‌ام و به نظر موجودی خطرناك می‌آیم. گناهكارم و محكومیتم قطعی‌ست.

تروریست؟

شاید. امكان هر فكر و هر كاری می‌رود.

آلت قتاله تبرزین طلایی‌ست كه برای پسرم از خنزرپنزر فروشی گمنامی در اصفهان خریده بودم. مفت نمی‌ارزد. كسی را هم نمی‌شود با آن كشت، به خصوص خلبان هواپیما را.

چمدانم را كنار می‌گذارند. می‌بایست محتویاتش را با دقت بررسی كنند. مسافرها با شك و حیرت، شاید ترس، نگاهم می‌كنند و نگاه‌ها خیره به من و چمدانم است.

می‌گویم: "بابا، این یك تبرزین كهنه است. مال درویش‌هاست. خوشم آمد خریدم. توی چمدانم است. من كه نمی‌توانم با آن كاری بكنم. كدام كار؟"

گوششان بدهكار نیست. تبرزین ـ آلت قتاله ـ را با احتیاط از توی چمدانم در می‌آورند. مردم نگاه می‌كنند. مأمور گمرك می‌گوید كه قدیمی‌ست، زیرخاكی‌ست، گرانبهاست، میراث فرهنگی‌ست.

زكی!

كاغذ خریدش همراهم است. سرتا پایش پنج هزار تومان هم نمی‌ارزد. رویش را با كلمات عربی، احتمالاً آیه‌ای از قرآن، تزئین كرده‌اند.

"باید آقای طوطی آن را ارزیابی كند."

بلندگو آقای طوطی را صدا می‌زند. یكی دو نفر می‌خندند و كسی زیر لب كلمه‌ای را طوطی‌وار تكرار می‌كند. دستی بازویم را می‌گیرد.

"خانم جان …"

خانم پیری‌ست چیزی می‌گوید. چیزی می‌خواهد. نمی‌فهم. عجله دارم. باید تكلیفم را با آلت قتاله روشن كنم.

می‌گویم: "من این تبرزین را نمی‌خواهم. مال شما. ولم كنید."

سرنوشتم دست آقای طوطی‌ست. باید صبر كنم. چشمم كور.

خانم پیر از پشت به شانه‌ام می‌زند. دوباره می‌گوید: "خانم جان. الهی فدایت شوم. دیرم شده. می‌ترسم جا بمانم."

پیرزنی دهاتی‌ست. گیج و دستپاچه است. التماس می‌كند پرسشنامه‌ی گمركی را برایش پر كنم.

می‌گوید: "خانم جان. چشمم نمی‌بیند. سواد درستی ندارم. پسرهایم گفتند ننه، سوار شو بیا. نمی‌دانستم آنقدر مكافات دارد. دو دفعه توی اداره‌ی گذرنامه غش كردم. هلاك شدم."

می‌گویم: "صبر كن. كار دارم. از كسی دیگر بخواه."

می‌گوید: "از كی؟ هیچ كس وقت ندارد."

جوانی تر و تمیز ـ شیك و پیك ـ را نشانش می‌دهم.

می‌گوید: "ازش پرسیدم. فرنگ بزرگ شده. بلد نیست بنویسد. می‌ترسم پسرهای من هم بی‌سواد شده باشند. فارسی از یادشان رفته باشد. خدا به من رحم كند."

بلندگو دوباره آقای طوطی را صدا می‌زند. خانم پیر ول‌كن نیست. دور خودش می‌چرخد. نمی‌داند كجا باید برود و چه كار باید بكند.

می‌پرسد: "خانم جان، طیاره‌ی سوئد كجاست؟"

پاسپورتش را ورق می‌زنم. خالی‌ست. اولین سفرش است. اسمش اناربانو چناری‌ست. تندتند ورقه‌اش را پر می‌كنم. متولد هزار و دویست و نود و شش است. هشتاد و سه سال دارد. با من همسفر است، همان پرواز، می‌رود به پاریس و از آنجا به سوئد.

می‌گوید: "ده سال است كه پسرهام را ندیده‌ام. دلم مثل سیر و سركه می‌جوشد. گفتم الهی قربانتان بروم. چرا رفته‌اید آن سر دنیا؟ یزد خودمان چه عیب و ایرادی داشت؟ جد كردند كه می‌خواهیم برویم. الا بلا. شوهر خدابیامرزم گفت جنون جوانی است. زده به سرشان."

آقای طوطی دنبال من می‌گردد. كوتاه و لاغر است، قد بچه‌ای ده ساله، اما دماغی بزرگ و پیر دارد و شیشه‌ی عینكش به كلفتی ته استكان است. تبرزین را امتحان می‌كند. حرف نمی‌زند. می‌گیردش زیر نور چراغ.

می‌گوید: "این تبرزین قدیمی‌ست."

سرم را تكان می‌دهم. انار بانو سرك می‌كشد. دستش را به سر تبرزین می‌مالد.

می‌گوید: "خانم جان، مگر سوغاتی قحط بود؟ این مال درویش‌هاست."

می‌پرسم: "قدیم یعنی كی؟"

آقای طوطی از سماجت من ناراضی‌ست. وقت ندارد. می‌گوید: "سرش باستانی‌ست. دمش جدید است."

در هر حال، از آن جا كه می‌توان با آن سر خلبان هواپیما و تمام خدمه و مأمورین انتظامی را برید و مسافرها را گروگان گرفت و هواپیما را به آفریقا برد، خطرناك است.

می‌گویم: "تبرزین هخامنشی مال شما."

قبول نمی‌كنند. باید آن را پس داد. خانم پیر از كنار من جم نمی‌خورد. آقای طوطی عجله دارد. خوابش می‌آید. خمیازه می‌كشد.

تبرزین را دست می‌گیرم. می‌آیم توی محوطه‌ی فرودگاه تا آن را به دوستی كه برای بدرقه‌ام آمده بود، بدهم. از بدرقه‌كننده اثری نیست. پشت شیشه‌ای‌ها می‌خندند و برایم دست می‌زنند. از شرم به خودم می‌پیچم.

دسته‌ای چهل پنجاه نفری، پیر و جوان و انواع بچه‌های قد و نیم قد، با گل‌های پلاسیده‌ی گلایول، منتظر مسافرهای رسیده از هند هستند. شلوغ پلوغ و خرتوخر است.

بچه‌ای پایم را لگد می‌كند. می‌دود و دسته‌گل پلاسیده‌اش را با خوشحالی تكان می‌دهد.

تبرزین را به باربری كه كنار در ایستاده هدیه می‌كنم. نفس زنان و بداخلاق برمی‌گردم و می‌بینم كه خانم پیر، گیج و مضطرب، سرجایش ایستاده و به اطراف نگاه می‌كند. راهش را بلد نیست. چشمش كه به من می‌افتد، ذوق می‌كند. دستش را برایم تكان می‌دهد. خودش را به من می‌رساند.

می‌گوید: "خانم جان، كجا بودی؟ گفتم رفتی و من جا ماندم."

به دنبالم می‌آید. كیف دستی‌اش سنگین است و هن و هن می‌كند. عرق از سر و رویش جاری‌ست. دستمالی چهارخانه از توی جیب روپوشش بیرون می‌كشد و صورتش را خشك می‌كند، دستمالی بزرگ نصف یك رومیزی.

می‌گوید: "سهیلا خانم توی ده ما معلم مدرسه است. اسم تمام شهرهای دنیا را می‌داند. به من گفت ننه اناری، سوئد تابستانش هم یخبندان است. صد و پنجاه درجه زیر صفر می‌شود. گاو و گوسفندها ایستاده خشك می‌شوند. من هم از ترس هر چه لباس پشمی داشتم روهم روهم تنم كردم، دارم از گرما هلاك می‌شوم."

هواپیما یك ساعت تأخیر دارد. شاید هم دو ساعت. معلوم نیست. بدرقه كننده‌ها، با صبر و حوصله‌ای غم انگیز، پشت دیوار شیشه‌ای ایستاده‌اند. این طرفی‌ها به آن طرفی‌ها نگاه می‌كنند. صداهایشان به گوش هم نمی‌رسد.

تاریخ و ساعت پرواز از پیش تعیین شده، اما واقعیت آن مسلم نیست. هزار شاید و شك و دلهره به آن آویخته است. فكرهای سیاه توی سرم می‌چرخند. شاید ممنوع‌الخروج باشم؟ شاید آن‌هایی را كه دوست دارم دیگر نبینم. شاید فلانی و فلانی و فلانی در غیاب من بمیرند. انتهای این "شاید" به كلمه‌ی "هرگز" متصل است و "هرگز" كلمه‌ی تلخ و تاریكی‌ست كه تازگی‌ها، مثل ادراك گنگ مرگ، وارد ذهنم شده و آن پس و پشت‌ها منتظر خودنمایی نشسته است.

انار بانو چناری، ساكت و صامت، مثل سایه به دنبال من است. یك‌ریز حرف می‌زند . دلشوره از نگاه سرگردان و لرزش دست‌هایش بیرون می‌ریزد.

می‌گوید: "خوش به حال آن‌هایی كه بچه‌های سر به راه دارند. پسرهای من از بچگی هوایی بودند. آرام و قرار نداشتند. از مردم ده بدشان می‌آمد. همش می‌خواستند بروند شهر. بروند تهران. بروند یك جای دیگر. كجا؟ خودشان هم نمی‌دانستند. ما كه جوان بودیم یك جا بیشتر نمی‌شناختیم. یزد برایمان اول و آخر دنیا بود.

اول و آخر دنیا!

می‌گویم: "ننه خانم، خوش به حالت كه جای خودت را پیدا كرده‌ای."

حواسش پیش پسرهایش است. یادش رفته كجاست و چه راه درازی در پیش دارد. چشم‌هایش پر از خواب است، خواب یزدی كه پشت سر گذاشته و شهر غریبی كه در انتظارش است.

می‌گوید: "برای پسرهام نامه دادم. من كه سواد ندارم. من گفتم سهیلا خانم نوشت. پرسیدم: شماها آنجا كه هستید، آن سر دنیا، خوش و سالم‌اید؟ جواب دادند ننه، ما اینجا بی‌كس و كاریم. استخوان‌هایمان از سرما یخ زده. بعضی شب‌ها زارزار گریه می‌كنیم. حالا می‌خواهیم برویم آمریكا. سهیلا خانم گفت آمریكا شیطان است. شوهرم مرد و زنده شد. گفت پسرهای من هرجایی شده‌اند. پایشان از زمین كنده شده. هر جا بروند غربتی‌اند."

می‌گویم: "عجله كن. باید كیف دستی‌ات را نشان بدهی."

انار خانم دو تا كیف دستی دارد. در اولی را باز می‌كند. پر از خرت و پرت است: چند جعبه شیرینی، دو سه قواره تافته‌ی یزدی، چند تا كاسه پلاستیكی و دو جفت كفش مردانه، سوغات برای پسرها. كیف دستی دوم پر از انار و بادمجان است.

می‌گوید: "انارهای باغ خودمان است."

كارمان تمام می‌شود. از این خوان می‌گذریم. چمدان‌هایمان را برمی‌داریم و راه می‌افتیم. انار خانم پشت سرم می‌آید. بلیت او را با بلیت خودم نشان می‌دهم. جایمان مشخص می‌شود. می‌رویم به طبقه‌ی بالا. پاسپورتم را آماده توی دست می‌گیرم. دلم بدون دلیل، شاید از روی عادت، شور می‌زند. منتظر اتفاقی ناگوار هستم. قلبم می‌زند. می‌ترسم از این كه چیزی كم یا زائد داشته باشم، كه مهری در پاسپورتم نخورده باشد، كه علامتی خاص مانع رفتنم شود. چرا؟ نمی‌دانم. هر چیزی ممكن است. پرسش و دلهره‌ای همگانی‌ست.

به خیر می‌گذرد.

تفتیش بدنی مثل آن وقت‌ها نیست. آسان‌تر شده است. انار بانو قلقلكی‌ست. دست كه به تنش می‌خورد به خودش می‌پیچد و غش و ریسه می‌رود. دو تا النگوی طلا به هر دو دست دارد، به اضافه‌ی یك انگشتر عقیق كه نشان می‌دهد. زیادی نشان می‌دهد و با چشم‌های مضطرب به اطراف، به دور، به من نگاه می‌كند. یك جفت گوشواره‌ی یاقوت، كه ارزش چندانی ندارد، ته جیبش قایم كرده است. می‌ترسد گیر بیفتد و به جرم قاچاق جواهر دستگیر شود. گیر هم می‌افتد. می‌لرزد.

می‌گوید: "این گوشواره‌ها را برای عروسم می‌برم. سهیلا خانم داده. كور شوم اگر دروغ بگویم. عروسم فرنگی‌ست. مسلمان شده. نماز می‌خواند"، و التماس می‌كند.

كاریش ندارند. می‌تواند برود. گوشواره‌ها را بهش می‌دهند.

می‌گوید: "پسر بزرگم زن فرنگی گرفته، از دهات سوئد. گفتم ننه، برگرد بیا به شهر خودت. دخترهای یزدی مثل پنجه‌ی آفتابند. ما كه زبان سوئدی بلد نیستیم. چه طوری با زنت حرف بزنیم؟"

می‌رسیم به سالن انتظار. انار بانو كنار من روی صندلی ولو می‌شود. چرت می‌زند. چیزهایی زیر لب می‌گوید. سرش توی سینه‌اش افتاده و پاهایش از هم باز مانده است. انگار خواب پسرهایش را می‌بیند، پسرهای هوایی كه در سرزمین‌های یخبندان، به دنبال زندگی بهتر می‌گردند. خم می‌شود رو به جلو و از صندلی‌اش می‌سرد. از جایم می‌پرم. مسافر كناری نیز به كمك او می‌شتابد. بلندش می‌كنیم. هاج و واج است. نمی‌داند كجاست. پسر بچه‌ای بلند می‌خندد و زنی با اندوه سرش را تكان می‌دهد.

"خانم جان"، صدایش بغض آلود است. روسری‌اش را صاف و مرتب می‌كنم. خودش را جمع و جور می‌كند. گردنش را بالا می‌گیرد. سعی می‌كند بخندد یا، دست كم، لبخند بزند. می‌خواهد حفظ ظاهر كند، اما چشم‌هایش لبریز از خواب و خستگی‌ست و بدن پیرش در حال سقوط است.

مسافرها را صدا می‌زنند. باید سوار شد. صفی درهم و طویل خروج را مشكل كرده است. انار بانو برای رفتن عجله دارد و قاتی مسافرها می‌لولد. پای پله‌های هواپیما، مبهوت و هراسان، می‌ایستد و خیره خیره به بال‌های عظیم هواپیما نگاه می‌كند. كیف دستی‌اش سنگین است. نای جم خوردن ندارد. دو پله بالا می‌آید و می‌ایستد. راه را بند آورده است. خدمه ی زمینی هواپیما به كمكش می‌آید. زیر بغلش را می‌گیرد و پله به پله، او را بالا می‌كشد.

جایش كنار من است. ذوق می‌كند. می‌نشیند و كیف دستی‌اش را با زور و زحمت، زیر پا جای می‌دهد.

می‌گوید: "ای پسرها، امان از دست شماها. كاش عشقتان از دلم می‌رفت و این طوری سرگردان نمی‌شدم."

كفش‌هایش را درمی‌آورد. می‌نالد. جوراب‌های كلفت سیاه به پا دارد. گرمش است. صورتش غرق عرق است.

می‌گوید: "خدا را شكر كه جایم پیش شماست. سهیلا خانم بهم گفت كه ننه اناری، اگر شانس بیاوری، كنار یك آدم همراه می‌نشینی، مثل دختر خودت. حیف كه من دختر ندارم. دختر با مادر ایاق است. محال بود من را بگذارد برود سوئد. شما چی؟ بچه دارید؟"

می‌چرخم و پشت به او صورتم را توی بالش فرو می‌كنم. باید بخوابم.

بازوی نرم و گوشت‌آلود ننه اناری فشاری ملایم به شانه‌ام می‌دهد. بدن گرم و خسته‌اش روی صندلی پخش می‌شود و نیمی از جای من را اشغال می‌كند. ته نفسش بوی گرسنگی می‌دهد اما تنش خوش بوست. لبه‌ی پتو را روی چشم‌هایم می‌كشم و به خوابی كه پشت پلك‌هایم نشسته، خیره می‌شوم.

می‌پرسد: "خانم جان، شما هم به سوئد می‌روید؟"

سرم را تكان می‌دهم.

می‌گوید: "می‌ترسم جا بمانم."

جواب نمی‌دهم.

"خانم جان، هر وقت رسیدیم سوئد من را خبر كن."

می‌گویم: "بخواب خانم اناری. بخواب."

خانم مهماندار كمربند مسافرین را بازرسی می‌كند. كمربند من بسته است. اناربانو از راه و رسم سفر با هواپیما سررشته ندارد. گیج شده است. وول می‌زند. آرنجش محكم به پهلویم می‌خورد.

می‌گوید: "خانم جان. من كه زبان خارجی بلد نیستم."

خانم مهماندار می‌خواهد كمربند او را برایش ببندد. سر كمربند زیر تنه‌ی انار بانوست. در نمی‌آید. دستم را با زور و زحمت، زیر بدن داغ و خسته‌اش می‌كنم. قلقلكش می‌آید. به خودش می‌پیچد و غش و ریسه می‌رود.

می‌گویم: "لطفاً، خودت را بلند كن"، و سر كمربند را میان انگشتانم می‌گیرم، می‌كشم، بیرون نمی‌آید. محكم‌تر می‌كشم. فایده ندارد. چاق و سنگین است. روی كمربند و روی دست من نشسته و خیال جنبیدن ندارد. مهماندار هواپیما به كمك می‌آید و دستش را از سمت دیگر زیر او می‌سراند. انار بانو سخت قلقلكی‌ست. بالا و پایین می‌پرد. ولو می‌شود. یك وری روی من می‌افتد و سر كمربند از زیر بدنش درمی‌آید.

می‌گوید: "وای خانم جان، مردم. گوشت تنم آب شد. چقدر خندیدم. كاش پسرهام می‌دیدند"، و دوباره غش و ریسه می‌رود. دستم را می‌گیرد و میان دست‌های زبر و گرمش نگه می‌دارد.

مهربان و خوش صورت است و چشم‌های گرد و سیاهش برق می‌زند. دوباره می‌گوید: "خانم جان. هر وقت رسیدیم سوئد خبرم كن. می‌ترسم جا بمانم."

بهش توضیح می‌دهم كه هواپیما مثل اتوبوس نیست. ده جا توقف نمی‌كند. از فرودگاه تهران بلند می‌شود و در فرودگاه شارل دوگل می‌نشیند. باید پیاده شود و طیاره‌اش را عوض كند.

گیج‌تر می‌شود. مبهوت نگاهم می‌كند. سر از حرف‌هایم درنمی‌آورد. "سوئد" تنها جایی‌ست كه شنیده و به خاطر سپرده است.

می‌گوید: "خانم جان، سه روز است كه تو راهم. از یزد با اتوبوس رفتم تهران. اتوبوسمان خراب شد. لاستیكش تركید. كجكی رفت، خورد به یك پیرمرد خركچی. پیرمرد بیچاره عمرش را داد به شما. خلاصه، سرت را درد نیاورم. شب توی راه خوابیدیم. ساس و پشه تا صبح پوستم را كند. هلاك شدم. فكر كردم تو راه می‌میرم. من هزار درد و مرض دارم. سنم هشتاد به بالاست. اما عشق دیدن این دو تا پسر بهم قوت می‌دهد. این كیف دستی كه می‌بینید پر از برنج و انار است. چند تا شیشه رب انار هم آورده‌ام. چه ربی. مال ده خودمان است. برای همین به من می‌گویند ننه اناری، و بلند می‌خندد. دست می‌كند و از توی كیفش دو تا انار سرخ درشت درمی‌آورد.

"بفرمایید، میل كنید."

سرم را تكان می‌دهم. انارش را آبلمبو می‌كند. چشمم خیره به پوست شفاف انار است كه شبیه به بادكنكی نازك شده و آماده‌ی تركیدن است.

می‌گویم: "نه. نه. نمی‌خواهم. فشارش نده" و خودم را كنار می‌كشم. روپوشم سفید است.

می‌گوید: "نترس خانم جان. این انار از آن انارهای معمولی نیست. انار محبت است" و با انگشتان پرزورش به گوشه‌های برجسته‌ی آن فشار می‌دهد.

می‌گوید: "من زیر درخت انار بزرگ شده‌ام. بابا ننه كه نداشتم. به جای شیر مادرم بهم آب انار دادند. شاخه‌ی درخت را می‌كشیدم پایین. انار آبلمبو را میك می‌زدم. خیال می‌كردم پستان مادرم است. مردم گفتند انارك، این درخت مادر توست. درخت عشق است. كنارش هم یك درخت چنار بود. گفتند این هم پدر توست. ما شدیم صاحب پدر و مادر. رفتیم شناسنامه بگیریم، یارو گفت اسمت چیه؟ گفتم انارك. گفت اسم بابات چیه؟ گفتم چنارك. گفت: برو گم شو، مگر تو از درخت زاده شدی؟ گفتم: بله."

صدای ملایمی دارد و چشم‌هایش می‌خندد. گرد و قلنبه و كوچك است و پاهایش به كف هواپیما نمی‌رسد. صورتش هم شبیه به اناری سرخ و آبلمبوست، با لپ‌های قرمز و لب‌هایی آبدار. پیرزن تو دل برو و سرحالی‌ست. مدام وول می‌زند و پاهای كوچك و چاقش را تكان می‌دهد.

خواب از سرم پریده است.

یك ساعت از پرواز می‌گذرد. برایمان صبحانه می‌آورند. ننه اناری گرسنه است و نان و مربایش را درجا می‌بلعد.

می‌پرسد: "خانم جان، گرسنه نیستی؟ چرا نمی‌خوری؟" و با اجازه‌ی من ته‌مانده‌ی صبحانه‌ام را جلو خودش می‌گذارد و ملچ ملوچ می‌كند.

می‌پرسد: "شما هم بچه دارید؟"

سرم را به علامت تأیید تكان می‌دهم.

می‌پرسد: "بچه‌ها پیش خودتان هستند؟"

"بله."

می‌گوید: "خوش به سعادتتان. چه اقبالتان بلند است. بچه یعنی شیره‌ی عمر آدم. من دوازده سال است كه پسرهایم را ندیده‌ام. كی به عقل ناقصم می‌رسید كه بچه‌های من، بچه‌های ننه اناری، سر از فرنگ درآورند؟ پسر بزرگه نامه داد. نوشت كه ننه من نماز می‌خوانم و در راه وطنم می‌جنگم. پرسیدم ننه، با كی می‌جنگی؟ نوشت با دشمن‌های دین و وطن. پسر كوچیكه اهل این حرف‌ها نیست. سالی یك بار نامه می‌دهد و حرف‌های شیرین می‌زند. می‌نویسد ننه، بیا با هم می‌ریم كافه می‌رقصیم. دروغ می‌گوید پدر سوخته. ولی با همین دروغ‌هاست كه قند را توی دل آدم آب می‌كند. آن یكی همش فكر جنگیدن است. هی می‌خواهد سر ببرد.

گفتم: "مگر تو قصابی، آدم كشی؟" گفت: "یك روز، بالاخره، سرهنگ زمانی را می‌كشم ." شوهر بدبختم زد تو سرش. گفت الاغ، سرهنگ زمانی مسلمان است. زن و بچه دارد. گناه است. جد كرد. گفت فلانی را هم می‌كشم. دروغ می‌گوید. دروغ‌های دهن پر كن. دو بار زن فرنگی گرفته. زن اولش شبیه گربه بود. یك تكه استخوان. شوهرم تف كرد. عكس عروسش را پاره كرد، ریخت تو خلا. تا این كه عكس پسر كوچیكه آمد. موهایش را بور كرده بود. مثل ماه شده بود، شكل دخترها. نوشته بود ننه، من ساز فرنگی می‌زنم و توی عروسی‌ها آواز می‌خوانم. شوهرم گفت بی آبرو شدیم. زیر ابروهایش را برداشته. سفیدآب مالیده. این پسر من نیست. ماتم گرفت. گفت پسرهای من مرده‌اند. آنقدر ناله كرد تا راست راستی مرد. من هم گفتم بی شوهر و بچه زندگی جهنم است. رفتم دراز كشیدم زیر درخت انار. صبر كردم عزرائیل بیاید و جانم را بگیرد. یك مرتبه شنیدم مردم ده صدایم می‌زنند. پستچی بود. صدای زنگ دوچرخه‌اش هنوز توی گوشم است. چه جرینگ جرینگی. بچه‌های ده نشسته بودند سر دیوار دست می‌زدند. كدخدا هم آمده بود. گفت ننه اناری، چه نشسته‌ای كه برایت از فرنگ نامه آمده. نامه را كدخدا گرفت. پاكت و تمبرش را برای خودش برداشت. گفت سند است، باید بایگانی شود. نامه از پسر كوچیكه بود. نوشته بود مادر، پاشو بیا. دلم برات لك زده. می‌ترسم تو هم بمیری. خانمی‌كه شما باشید، انگار صد سال جوان شده باشم. از جایم پریدم. گفتم ننه، الهی درد و بلات بخورد به جانم. شكل زن‌ها شدی كه شدی. هر ریختی باشی جیگرگوشه‌ی منی. سوئد كجاست؟ پرس و جو كردم. توی ده ما هیچ كس نمی‌دانست سوئد كجاست. كدخدا گفت نرو. تو راه می‌میری. گفتم من می‌روم. پای پیاده هم شده خودم را به سوئد می‌رسانم. مردم گفتند باید از هفت تا دریا بگذری. گفتم می‌گذرم. خدا با من است. بچه‌هایم چشم به راه‌اند. پسر بزرگه عصبانی مزاج و جوشی‌ست. صبح تا شب می‌گوید باید انتقام گرفت. سرش بوی قورمه سبزی می‌دهد. زمان شاه دو دفعه رفت زندان و درآمد. ادب نشد. باز گفت باید همه را دار زد. باید انتقام گرفت. گفتم ننه، همه بنده‌ی خدا هستند. گفت نخیر. این حرف‌ها كفر است. فقط ما بنده‌ی خدا هستیم. باقی دشمن دین و وطن‌اند. یك روز، چند تا پاسدار آمدند توی ده ما. دنبال پسرم بودند. رفت توی زیرزمین سرهنگ زمانی قایم شد. چهل روز پنهان بود. سرهنگ زمانی بهش آب و نان می‌داد. تا، بالاخره، زد به كوه و كمر و آواره شد. سه سال ازش بی‌خبر بودیم. فكر كردیم مرده. سه سال عزاداری كردیم. به همه گفتیم شهید شده. مردم می‌آمدند بهمان تبریك و تسلیت می‌گفتند. فرش زیر پایمان را فروختیم، دادیم به مسجد كه جشن بگیرند. یك روز، شكر خدا، خبر آمد كه در سوئد است. اول گمانم كردیم سوئد جایی در ایران است، از دهات شمال است. بعد فهمیدیم آن سر دنیاست. پسر كوچیكه هم هوایی شد. افتادم روی دست و پایش. گفتم، دردت به جانم، تو یكی نرو. فایده نداشت. گفت من هم می‌خواهم بروم یك جای دیگر. یك شهر دیگر. جوان یك موجود خری‌ست كه فقط حرف خودش را می‌زند. راه افتاد و رفت. چند سال توی تركیه ویلان بود تا داداش بزرگه كارش را درست كرد. سرتان را درد آوردم. نگذاشتم بخوابید. خواستم ببینید بچه چه به روز آدم می‌آورد. ده سال است كه توی خواب و بیداری با این پسرها حرف می‌زنم. می‌ترسیدم نسیان بیاورم و پسرها را فراموش كنم. شوهرم گفت نسیان بركت است. رحمت است. كاش عشق این پسرها از دلمان می‌رفت. كاش سرمان را می‌گذاشتیم زمین و می‌مردیم. من قسم خوردم تا بچه‌هایم را نبینم، سرم را زمین نگذارم. نماز كه می‌خواندم اسم پسرهایم را بلند بلند به زبان می‌آوردم. آنقدر گفتم تا صدایم به گوششان رسید. برایم بلیت دادند. از یزد آمدم تهران. رفتم منزل آقای مهندس، برادر سهیلا خانم. آقای مهندس كمك كرد و من را آورد فرودگاه. گفتند سوئد بادمجان نیست. چند كیلو با خودم آورده‌ام. كاش شما هم می‌آمدید به سوئد. همین امشب می‌خواهم خورشت بادمجان درست كنم. بعد هم خورشت فسنجان. هر شب یك جور غذای ایرانی برای این پسرهای نامهربان درست می‌كنم تا هوای یزد به سرشان بزند. سوئد كدام جهنم دره‌ای‌ست؟ سهیلا خانم گفت كه آب توی دهان یخ می‌زند. اشك توی چشم مثل خرده شیشه می‌شود. آدم را درجا كور می‌كند. گفتم ای خدا، نكند بچه‌هام كور شده باشند؟ خدا می‌داند این مدت چی خورده‌اند. شوهرم گفت این‌ها گوشت خوك می‌خورند. واسه همین است كه شكل زن‌ها شده اند. پسر بزرگم گردن كلفت است. زیر ابرو برنداشته، اما از بس اخم كرده و خواسته از این و آن انتقام بگیرد، چشم‌هایش به هم نزدیك شده. تا از راه برسیم پسر كوچیكه را بغل می‌كنم. فشارش می‌دهم روی سینه‌ام . شب می‌خوابم پای تشك‌اش و سرم را می‌گذارم روی پاهایش. بچه كه بود پابرهنه راه می‌رفت. پاهایش بوی علف می‌داد. همیشه هم گزنه تمام جانش را گزیده بود. حالا، دست و پایش را با صابون فرنگی می‌شوید. بوی غریبه‌ها را می‌دهد. پسر بزرگم، دنیا كه آمد، بوی آدم‌های بالغ را می‌داد. بوی عرق تن آدم گنده‌ها را. شوهرم گفت این پسر شر است. از بویش پیداست. گفتم حكمت خداست. همه كه نباید بوی خوب بدهند. هر كس بوی خودش را دارد. سگ و گربه‌ها بوی بد می‌دهند، اما دلشان پاك است. مرغ‌ها بوی گند می‌دهند، اما زبان بسته و معصوم‌اند. شوهرم گفت كه این پسر مغزش گندیده است. این بو از كله‌اش می‌آید. مال پاهایش نیست. چه بگویم. به دماغ من بوی گلاب بود. خب، من عاشقم. دست خودم نیست. به مجنون گفتند لیلی شكل شغال است. گفت الهی قربان شكل مثل شغالش بروم. عاشق این جوری‌ست. پسر كوچیكه خوش اخلاق است. برایم ساز فرنگی می‌زند و من برایش می‌رقصم. چه قری بدهم. بیا و ببین. نوشته ننه، دست پخت تو عالی‌ست. یك رستوران ایرانی راه می‌اندازیم. پولدار می‌شویم. اسمش را می‌گذاریم رستوران انار بانو و پسرهاش."

هوا بد است و هواپیما بالا و پایین می‌رود. ننه اناری از بالا و پایین رفتن هواپیما خوشش می‌آید. دست‌هایش را به هم می‌زند و پاهای كوتاهش را تكان می‌دهد.

این زن نمی‌داند كه وسط زمین و آسمان معلق‌ایم؟ كه اگر هواپیما بیفتد هزار تكه می‌شویم؟ كه زندگی‌مان به مویی بند است (ترس‌های من).

می‌پرسد: "خانم جان، برای قضای حاجت كجا باید رفت؟"

جوابش را نمی‌دهم. بدنم شل شده و قلبم می‌كوبد. دقیقه‌ها را می‌شمارم. زمان تبدیل به لحظه‌ای طویل شده و پاهایم، با اضطرابی دردناك، به دنبال زمین می‌گردد، زمین سفتِ محكم.

ننه اناری بی‌طاقت شده است. كمربندش را باز می‌كند و نیم‌خیز می‌شود. مهماندار فرانسوی بهش اشاره می‌كند بنشیند. ننه اناری ران‌های چاقش را به هم فشار می‌دهد.

می‌گویم: "بشین، صبر كن. می‌افتی."

گوش نمی‌دهد. عجله دارد. راه می‌افتد. كفش‌های زیر صندلی‌ست. تلوتلو می‌خورد.

مسافر پشت سری به دادش می‌رسد. مرد جوان و پرحوصله‌ای‌ست. زیر بازویش را می‌گیرد و راهنمایی‌اش می‌كند. هواپیما توی چاه هوایی می‌افتد و زنی جیغ می‌كشد. ننه اناری، با یك دست به مرد جوان آویزان می‌شود و با دست دیگر سر و گردن مسافری نشسته را می‌گیرد، می‌خندد. مهماندار فرانسوی از دست مسافرهای ایرانی خسته شده است. سرش را با ناامیدی تكان می‌دهد و دست از اعتراض می‌كشد.

پلك‌هایم روی هم می‌افتد. پسرهای ننه اناری ته چشم‌هایم می‌لولند. سردشان است. می‌لرزند.

می‌پرسم: "پسرها، اینجا همان جایی‌ست كه به دنبالش می‌گشتید؟" جواب نمی‌دهند. برف روی موهای سیاهشان نشسته است. عازم سفر به شهری دیگرند، شهری آن سوی كوه‌ها و دریاها . شهری گرم و آشنا. می‌گویم: "من هم می‌آیم. صبر كنید." قطاری سوت می‌كشد. مسافرها از در و پنجره‌هایش آویزانند. ننه خانم هم هست. می‌پرسد: "شماها كجا می‌روید؟" هیچ كس نمی‌داند.

تكان شدید هواپیما بیدارم می‌كند. صدای انار بانو از دور به گوشم می‌رسد. با مشت به در دستشویی می‌زند.

"خانم جان. كمك. خانم."

مهماندار خسته و بداخلاق است. از جایش تكان نمی‌خورد. یكی از مسافرها بلند می‌شود و در را برای او باز می‌كند. دست و صورتش را شسته و آب از حاشیه‌ی چارقدش می‌چكد.

می‌گوید: "وای. چه جای تنگی بود. خدا نصیب نكند. خیلی ببخشید. جسارت است. اما مستراح هم مستراح‌های خودمان."

تكان‌های هواپیما، به تدریج، كم می‌شود. نفسم درمی‌آید. اما تنم شل شده و دست‌هایم جان ندارند. پتو را روی صورتم می‌كشم و تا ایستادن هواپیما پلك‌هایم را باز نمی‌كنم.

چرخ‌های هواپیما محكم روی زمین می‌خورد و ننه اناری از جایش می‌پرد. می‌بیند مسافرها مشغول جمع كردن اسباب‌هایشان هستند و باعجله كمربندش را باز می‌كند.

می‌پرسد: "خانم جان، رسیدیم؟"

"بله."

"رسیدیم به سوئد؟"

"نخیر."

"پس كجاییم؟"

"پاریس."

مسافرها عجله دارند. توی راهرو صف كشیده‌اند و به هم فشار می‌آورند.

"سوئد ایستگاه بعدی‌ست؟"

برای بار چندم بهش توضیح می‌دهم كه باید پیاده شود، هواپیمایش را عوض كند و برود پیش پسرهایش.

می‌گوید: "وای خدا. من كه سواد ندارم. بلد نیستم. زبان این‌ها را نمی‌فهمم."

می‌گویم: "بلیتت را نشان بده. راهنمایی ات می‌كنند."

"به كی نشان بدهم؟"

"به مأمورین ایرفرانس."

می‌گوید: "من پیاده نمی‌شوم. از جایم تكان نمی‌خورم. می‌ترسم جا بمانم. گم می‌شوم."

می‌گویم: "بیا من نشانت می‌دهم."

التماس می‌كند: "خانم جان، الهی فدات شوم. تا سوئد با من بیا."

اشك توی چشم‌هایش حلقه می‌زند. سرش را می‌اندازد زیر و با خودش حرف می‌زند.

می‌گویم: "انار خانم، بلند شو. نترس. گم نمی‌شوی. می‌سپارمت دست یك نفر بهتر از خودم." مردد است. چاره‌ای ندارد. قبول می‌كند.

می‌گوید: "خدا را چه دیدی. شاید پسرها همین جا باشند."

"شاید."

پاهایش باد كرده و توی كفش نمی‌رود. كفش‌هایش را زیر بغل می‌گیرد و راه می‌افتد. می‌نالد. زانوهایش خشك شده است.

می‌گوید: "اگر به خاطر این بچه‌ها نبود از جایم تكان نمی‌خوردم. یزد خودمان مثل بهشت است. حیف نیست. انقلاب مال شهری‌هاست. كاری به ما ندارد. پسر مشداكبر پاسدار شده. بچه‌ی بدی نیست. رفته شهر. گفتم، ننه، شما هم می‌ماندید، وقت پیری عصای دستم می‌شدید، گوش ندادند.

مهماندارها دم در هواپیما صف بسته‌اند. ننه اناری با مهماندار فرانسوی خوش و بش می‌كند. می‌خواهد صورت او را ببوسد. قدش كوتاه است و دهانش به گونه‌های او نمی‌رسد. مهماندار می‌خندد و دست او را فشار می‌دهد.

راهروی درازی در پیش است.

می‌پرسد: "سوئد تا اینجا خیلی فاصله دارد؟"

كیف دستی‌اش را می‌گیرم. عجیب سنگین است. پس می‌دهم به خودش.

می‌گویم: "ببین، تو باید از این سمت بروی و من از آن طرف. راهمان یكی نیست. بلیتت را به آن دو تا خانم نشان بده (خانم‌های شركت هواپیمایی را نشانش می‌دهم) و از آن‌ها كمك بخواه."

مبهوت نگاهم می‌كند. منتظر این جدایی ناگهانی نبوده است. گوشه ی كتم را می‌چسبد.

می‌گویم: "ننه خانم. سفرت بخیر. یك بشقاب از چلو خورشت بادمجان برای من كنار بگذار."

می‌گوید: "چه طوری حالیشان كنم؟ من كه زبانشان را بلد نیستم."

"بلیتت را نشانشان بده."

"چی بگویم؟"

"بگو سوئد."

با خودش تكرار می‌كند "سوئد" و به بلیتش خیره می‌شود.

صدا می‌زند: "خانم جان."

راه می‌افتم. پشت سرم را نگاه نمی‌كنم. سفر طولانی و خسته كننده‌ای بود. خوشحالم كه پایم روی زمین است و از آن تكان‌های لعنتی در میان زمین و آسمان خبری نیست. مسافرهای ایرانی، باعجله، از هم جلو می‌زنند. می‌دوند. ته سرم، همچنان، متصل به ننه اناری‌ست. رفت، نرفت؟

بیشتر مسافرها پیش از من رسیده‌اند و صف طویلی جلو باجه‌ی بازرسی پاسپورت‌هاست. دست چپ صف اتباع اروپایی‌ست. سمت راست مال خارجی‌هاست. عرب، ایرانی، سیاه، زرد، افغانی و غیره. كسی روی شانه‌ام می‌زند. مردی غریبه است.

می‌گوید: "ببخشید. خانم پیری كه كنار شما نشسته بود، قادر به حركت نیست. دنبال شما می‌گردد."

می‌گویم: "كسی نیست كمكش كند؟ من عجله دارم."

"دنبال شما می‌گردد. زبان سرش نمی‌شود. از غریبه‌ها می‌ترسد."

ای داد. برمی‌گردم و ته راهرو را دید می‌زنم. چشمم به ننه اناری می‌افتد كه تك و تنها، وسط راهرو، همان جا كه از هم جدا شدیم، روی زمین نشسته و كیف دستی اش را در بغل گرفته است. مسافرها باعجله از كنار او می‌گذرند. چشمش از دور به من می‌افتد و از خوشحالی جیغ می‌كشد. صورتش می‌شكفد. می‌خزد جلو و چهارچنگولی به استقبال من می‌آید.

می‌گوید: "خانم جان. می‌بخشی. الهی فدایت شوم. جفت پاهایم خشك شده. یك قدم نمی‌توانم بردارم. به هر كه رد شد گفتم سوئد ـ سوئد ـ چند دفعه گفتم، محل سگ بهم نگذاشت."

زنی با صندلی چرخدار می‌گذرد. ننه اناری با حسرت به او نگاه می‌كند.

می‌گوید: "از این صندلی‌ها خانم جان، از این‌ها پیدا كن."

می‌گویم: "خیلی خب. همین جا بشین. از جات تكان نخور تا من برگردم."

با مأموران ایرفرانس چانه می‌زنم. خواهش و التماس می‌كنم. بی فایده است. صندلی‌های چرخدار را از پیش گرفته‌اند. باید تقاضانامه پر كرد و چند روز منتظر شد.

توضیح می‌دهم: "این زن از دهات ایران می‌آید (توضیحی بی‌مورد) و پاهایش خشك شده است. قادر به راه رفتن نیست."

دلشان می‌سوزد، اما باید مقررات را رعایت كرد. هركاری قانون دارد. باید از پیش تقاضا كرده بودیم. شهر هرت كه نیست.

چه كار كنم؟ بگذارم بروم؟ نه. نمی‌توانم. دلم نمی‌آید. چشمم به چرخی معمولی ـ مخصوص بار ـ می‌افتد. از آن نوع چرخهایی‌ست كه جلو و اطرافش میله ندارد. می‌توان تویش نشست. عالی‌ست. عجله می‌كنم. ننه اناری، كفش‌هایش به دست و پاهایش گشوده از هم، وسط راهرو، روی زمین نشسته است. آدم‌ها بی‌تفاوت از كنارش می‌گذرند. كیف دستی‌اش را توی چرخ می‌گذارم و می‌مانم ول معطل كه خودش را چه كار كنم؟ جلو و اطراف چرخ باز است.

می‌گویم: "انار خانم، بلند شو. بشین جلو این چرخ."

می‌گوید: "وای، خانم جان"، و مبهوت نگاهم می‌كند. باورش نمی‌شود. می‌خندد.

"وای خانم جان ندارد. یاالله. پاشو."

"یا ابوالفضل."

"زود باش."

ناچار می‌پذیرد. خجالت می‌كشد. به آدم‌ها نگاه می‌كند.

می‌پرسد: "توی این چرخ؟" می‌گویم: "بله. پاشو. كار دارم. دیرم شده."

سرخ و دستپاچه می‌شود. گریه اش گرفته است.

می‌گوید: "خانم جان، آبروریزی‌ست. بهم می‌خندند."

می‌گویم: "ننه خانم، كسی ترا نمی‌شناسد. در فرنگ هیچ كاری عیب نیست. بجنب خانم."

پایش درد می‌كند. كمكش می‌كنم. می‌نالد. تقلا می‌كند، می‌افتد، نیم خیز می‌شود و دست به زانو و دولا، پشت به چرخ می‌ایستد.

می‌گویم: "بشین" و به شانه اش فشار می‌آورم.

وای خانم جانی خفیف زیر لب می‌گوید و ولو می‌شود. سنگین است. چرخ راه می‌افتد و كج كج به سمتی دیگر می‌رود و محكم به دیوار می‌خورد. مسافرها نگاه می‌كنند. می‌خندند. انار بانو روسری‌اش را روی صورتش می‌كشد.

كشاندن چرخ، با آن همه وزن، آسان نیست. دور خود می‌چرخیم و به راست و چپ می‌رویم. ننه اناری كمك می‌كند و با پاشنه ی پایش به زمین فشار می‌دهد و چرخ را به جلو می‌راند. عابری به دادم می‌رسد. هر دو با هم دسته‌ی چرخ را می‌گیریم و ننه اناری را به پیش می‌رانیم.

می‌گوید: "آخ، پسرها كجایید كه مادرتان را تماشا كنید؟"

بلیتش را می‌گیرم. نگاه می‌كنم. گوتنبرگ. اطلاعات جغرافیایی من محدود است. گوتنبرگ، از قرار معلوم، شهری در سوئد است. كجای سوئد، نمی‌دانم. پسرها در آنجا منتظر مادرشان هستند. از مأمورین هواپیمایی می‌پرسم. باید به ترمینال "ب" برود. یعنی به سمت دیگر فرودگاه. ده دقیقه راه است. آن هم با اتوبوس.

انار خانم سرش را بالا می‌گیرد و گوش می‌دهد. چشمش خیره به صورت من است. تا ایستگاه اتوبوس راه طویلی در پیش است.

بلیت ننه اناری توی دستم است. با دقت نگاهش می‌كنم. یك ساعت به پرواز پاریس ـ گوتنبرگ مانده است. وقت زیادی نداریم. با هر جان كندنی شده، ننه خانم را، كه مثل چادر رختخوابی قلنبه، سوار بر چرخ نشسته، تا ته راهرو می‌برم. سر پیچ چشمم به پلكان برقی می‌افتد و می‌ایستم مبهوت كه چه كار كنم.

ننه اناری با دیدن پله‌های متحرك از جا می‌پرد و چشم‌هایش گرد می‌شود.

می‌گوید: "وای خانم جان، این پله‌ها راه می‌روند. من از جایم تكان نمی‌خورم. از یك راه دیگر برویم. از آن سمت. آن طرف پله‌هایش درست و حسابی‌ست. مثل پله‌های خودمان است. من نمی‌آیم. می‌افتم. می‌میرم."

می‌گویم: "شلوغ نكن. ساكت شو وگرنه ولت می‌كنم می‌روم." خسته‌ام و حوصله‌ام سر رفته است.

می‌گویم: "ننه خانم، ترا چه به سوئد؟ پا شدی راه افتادی كه چه شود؟ بیچاره می‌شوی. دق می‌كنی." عصبانی هستم و نمی‌دانم یقه‌ی كی را بچسبم.

می‌گویم: "من كیفت را می‌برم پایین. از چرخ پیاده شو. یالله."

زیر بغلش را می‌گیرم. بلندش می‌كنم. می‌نالد. زانوهایش راست نمی‌شود. از چرخ پایین می‌آید و به دیوار تكیه می‌دهد. كیفش را می‌گیرم و از پله‌ها پایین می‌روم. ننه اناری از آن بالا نگاه می‌كند. دستش را به دیوار گرفته و با وحشت به من و پله‌های متحرك زل زده است. یكی دو بار خیز برمی‌دارد و دو قدم جلو می‌آید. یك پایش را بلند می‌كند و بعد، سرش را تكان می‌دهد و با وحشت خودش را عقب می‌كشد. مطمئنم كه از بالای اولین پله معلق خواهد شد.

می‌گویم: "انار خانم، بشین روی پله ی اول و نشسته بیا پایین."

می‌گوید: "وای خانم جان. ای خدا. چه خاكی به سر كنم. نمی‌توانم. پسرها گفتند سوئد پشت دروازه است. از رفتن به مشهد آسان‌تر است. گفتند سوار می‌شوی و می‌رسی."

در فكر چاره‌ام كه می‌بینم دو آقای بلند بالای سوئدی قصد پایین آمدن از پله‌ها را دارند و ننه اناری راهشان را بسته است. چیزی به او می‌گویند كه نمی‌فهمد و چیزی به زبان سوئدی به من می‌گویند كه نمی‌فهمم. ننه اناری را، با ملایمت، كنار می‌زنند اما راهشان، همچنان، بسته است. با هم حرف می‌زنند. به من اشاره می‌كنند و پیش از آن كه فرصت توضیح داشته باشم، می‌بینم كه دو نفری زیر بغل ننه اناری را گرفتند و بلندش كردند. ننه اناری جیغ می‌كشد. قلقلكش می‌آید. می‌خندد. وای وای می‌كند. به خودش می‌پیچد و كفش‌های سیاهش با آن دو تا فكل كوچك آهنی، از زیر بغلش می‌افتد. پاهای چاق و كوتاهش را در هوا تكان می‌دهد و چهارچنگولی به دست و یقه‌ی آقایان فرنگی آویزان می‌شود. سنگین است و نگهداشتنش آسان نیست. با خودم می‌گویم الان هر سه با سر معلق خواهند شد و چشم‌هایم را می‌بندم. اما به سلامت می‌رسند و ننه خانم نیمه جان را، خنده كنان، روی زمین قرار می‌دهند. مدتی طول می‌كشد تا نفسش جا بیاید. عرق از سر و رویش جاری‌ست. روسری‌اش یك ور شده و یك دسته از موی نیمه سفید و نیمه حنایی‌اش بیرون افتاده است.

می‌گوید: "كدخدا گفت ننه خانم، باید از هفت تا كوه و دریا بگذری. اما نمی‌دانست كه باید توی چرخ بنشینم و سوار كول مردای غریبه بشوم."

چرخ بالای پله‌ها مانده است. لنگان لنگان تا در خروجی می‌رویم. باربری بیكار به ما نگاه می‌كند. صدایش می‌زنم. قرار می‌شود پولی بگیرد و ننه اناری را تا پای اتوبوس ببرد. توضیح می‌دهم: ترمینال "ب".

بلد است.

می‌گویم: "انار خانم. باید از هم جدا شویم. این آقا ترا تا اتوبوس می‌رساند و به راننده می‌گوید كجا پیاده‌ات كند. نترس. این‌ها مردم خوبی هستند."

می‌گوید: "شما چی؟"

"من می‌روم به راه خودم."

"خانم جان…"

"برو. به سلامت."

اشك‌هایش سرازیر می‌شود. دستم را می‌گیرد و صورتم را محكم سه چهار بار می‌بوسد. در كیف دستی‌اش را باز می‌كند. اناری در می‌آورد و بهم می‌دهد.

انار محبت.

می‌گوید: "كاش شما هم می‌آمدید سوئد دور هم بودیم. دست‌پخت من را می‌خوردید. پسرهای من مثل گل‌اند. آنقدر خوب و مهربان‌اند كه خدا می‌داند. به این قبله قسم تعارف نمی‌كنم"، و نمی‌داند قبله كدام طرف است.

می‌گویم: "قبول. یك دفعه دیگر."

می‌گوید: "دفعه‌ی دیگری تو كار نیست. روز مبادای من همین امروز فرداست."

باربر منتظر اوست. سیاه پوست خوش خنده‌ای‌ست. ننه اناری خیره خیره نگاهش می‌كند. كیف دستی‌اش را به او می‌دهد. دستش را دور بازوی او حلقه می‌كند و آهسته، با قدم‌هایی شمرده، مورچه وار، دور می‌شود. برمی‌گردد و با مهربان‌ترین چشم‌های دنیا به من نگاه می‌كند.

انارش توی دستم است.

باید چمدان‌هایم را پیدا كنم. یك ساعت گذشته است. همسفرهای من همه رفته‌اند. چمدان‌هایم را گذاشته‌اند توی انبار و در انبار قفل است. خواب، خستگی، گرسنگی كلافه‌ام كرده است.

مأمور ایرفرانس به كسی زنگ می‌زند. می‌گوید كه باید چند لحظه صبر كنم. چند لحظه می‌شود نیم ساعت. می‌شود یك ساعت. می‌شود یك ابدیت. می‌نشینم منتظر.

به انار بانو فكر می‌كنم. با خودم می‌گویم كه رسیده و سرگرم پخت و پز است. پسرها برایش رخت نو خواهند خرید و به جای آن چارقد بزرگ شق و رق، حریری نازك سرش خواهند كرد. می‌برندش به گردش، به تماشای میدان بزرگ شهر، به سینما، به لب دریا و باغ وحش. امشب بعد از ده سال دوری، سرش را روی پاهای بوگندوی پسر بزرگه می‌گذارد و می‌خوابد و چه خواب خوشی می‌كند. خوش تر از همیشه.

**

چهارشنبه بعدازظهر.‎‎‎‎ سه روز از برگشتنم می‌گذرد. چمدانم را خالی می‌كنم. روپوش اسلامی‌را كنار می‌گذارم تا به لباسشویی بدهم. توی جیب‌هایش را خالی می‌كنم. دو تا اسكناس صد تومانی، یك بسته آدامس، یك تكه كاغذ چهارلا، قبض لباسشویی مال پارسال، رسید بانك و یك عدد بلیت هواپیما.

بلیت هواپیما؟

می‌خوانم: تهران ـ پاریس ـ گوتنبرگ. یكشنبه، بیست و نه سپتامبر.

یكشنبه بیست و نه سپتامبر.

پاریس ـ گوتنبرگ.

انار بانو چناری.

گوتنبرگ.

یكشنبه، بیست و نه سپتامبر.

ماتم می‌برد و فكرهایم درهم می‌شود. غیرممكن است. انار بانو رفت. سوار هواپیما شد. خودم دیدم. بلیت را می‌گذارم روی میز. پشت رو. نمی‌خواهم ببینم. نمی‌خواهم فكر كنم. مزه ای تلخ توی دهانم است. اضطرابی دردناك توی روده‌هایم می‌چرخد. نگاهم خیره به آن بلیت لعنتی‌ست.

گفتم: "خانم سربه هوا، نگاه كن ببین چیزی جا نگذاشته باشی؟"

نگاه كرد. كیف دستی‌اش را محكم به سینه‌اش چسبانده بود. پاسپورتش دستش بود.

اما بلیتش؟ بلیتش دست من بود. گذاشتم توی جیب روپوشم و یادم رفت. من احمق. من گیج. باید پیدایش كنم. كجا؟ چه طوری؟ فكرهایم درهم شده و كله‌ام كار نمی‌كند.

كاش كمكش نكرده بودم. كاش سر راهش سبز نشده بودم. كاش به كسی دیگر برخورده بود. چه می‌دانم. تقصیر من بود. تقصیر پسرهایش بود. تقصیر آن پستچی لعنتی بود كه نامه ی پسرش را آورد. می‌روم به سوئد. می‌روم به گوتنبرگ. می‌روم یزد. پیدایش می‌كنم.

گفت: "می‌خواهم این پسرها را ببینم. بگیرمشان توی بغلم. صد تا ماچشان كنم و بعد، با دل خوش، سرم را بگذارم زمین و بمیرم."

تلفن می‌زنم به شركت ایرفرانس. مشغول است. دوباره می‌گیرم. سه باره. ده باره. مشغول است. بوق بوق بوق بوق بوق بوق. الو. الو. الو. وصل شده اما كسی جواب نمی‌دهد. آهنگ می‌زند. نواری می‌گوید: صبر كنید. هم‌اكنون به شما جواب خواهند داد. هم اكنون یعنی یك عمر. یك ابدیت. دلم دارد از حلقم درمی‌آید. گوشی را می‌گذارم. فرودگاه را می‌گیرم. این بار جواب می‌دهند. لیست مسافرهای پاریس ـ گوتنبرگ را می‌خواهم. یك بعدازظهر، بیست و نه سپتامبر. سكوت. طولانی ترین سكوت دنیا. ده دقیقه. شاید قطع شده؟ الو. داد می‌كشم. الووووووو. جواب می‌دهند. لیست را ندارند. اگر هم دارند نمی‌دهند. خر تو خر است. خواهش و التماس می‌كنم. می‌گویم كه خانمی‌پیر، ایرانی، به اسم انار بانو چناری گم شده. بلیتش دست من است می‌رفته سوئد. گوتنبرگ. از تهران می‌آمده. الو؟ صدا قطع و وصل می‌شود. كسی دیگر حرف می‌زند. از سر شروع می‌كنم. توضیح می‌دهم. كسی به این نام در لیست مسافرها نیست. تلفن می‌زنم به سفارت جمهوری اسلامی در پاریس. قول همكاری می‌دهند. پی‌گیری خواهند كرد. منتها، سفارت سه روز تعطیل است. تلفن می‌زنم به سفارت جمهوری اسلامی‌در سوئد. می‌گویند كه خانمی با این اسم به آن‌ها مراجعه نكرده است. تلفن می‌زنم به دوستی در استكهلم. خواهش و التماس كه پی‌گیری كند، ببیند آیا پسرهایی به نام چناری، اناری، در گوتنبرگ وجود دارند؟ پسرهایی یزدی، یكی با موی بلند رنگ كرده، خواننده و دیگری چشم و ابرو سیاه، بداخلاق، عصبانی.

می‌مانم منتظر. شاید به عقل انار خانم برسد و شماره‌ی تلفنم را از اطلاعات پاریس سؤال كند. با كدام زبان؟

جمعه. شنبه. یك شنبه. دوشنبه. سه شنبه.

هفته‌ی بعد.

ماه بعد.

و بعد.

انارش را روی میز پای تختم گذاشته‌ام، انار محبت را می‌گویم. هزار بار از خودم پرسیده‌ام كجاست و چه كار می‌كند؟ می‌شود هزار جور فكر كرد. فكرهای خوب یا فكرهای بد. امروز از آن روزهای سبك بار روشن است، از آن روزهای نایابی كه پرنده‌های نامرئی پشت پنجره شلوغ می‌كنند و همسایه ی بدعنق اخمو، برخلاف همیشه، سوت زنان می‌گذرد و خانم سرایدار، از دنده‌ی راست پا شده و با پستچی پیر خوش و بش می‌كند. قیل و قال خوشبخت پرنده‌ها و روشنی ناگهانی پشت پنجره را به فال نیك می‌گیرم و با خودم می‌گویم كه انار بانو هم الان تنگ دل پسرهایش نشسته، خورشت فسنجانش را پخته و خستگی سفر از تنش درآمده است.

با خودم می‌گویم كه یك روز برمی‌گردم ـ یك روز خوب خوشبخت ـ خانه‌ای، باغكی، یا باغچه‌ای، رو به كوه و آفتاب می‌خرم. انار ننه خانم را می‌كارم و میوه‌هایش را برای مردم اطراف می‌فرستم. آن‌ها كه از انار محبت چشیده‌اند می‌دانند كه با هم خواهر و برادرند و هر بار كه نگاهشان به هم می‌افتد، حسی خوب در دلشان می‌دود و روح آشفته‌شان برای آنی آرام می‌گیرد و همه‌ی این‌ها به یمن انار بانوی صد ساله‌ای‌ست كه زیر درخت انارش خوابیده و خوابش آن چنان شیرین است كه هیچ كس دل بیدار كردن او را ندارد. پسر كوچیكه آهنگی دلنشین برای مادرش ساخته كه اناری‌های عاشق آن را زمزمه می‌كنند. پسر بزرگه صاحب دو دختر چشم سیاه تپل مپل، شبیه به ننه اناری شده و فكر انتقام از یادش رفته است. عروس فرنگی خوشبخت است. شب‌ها پیش از خواب كلمه‌ی آش را، مثل دعای معجزه، توی دلش تكرار می‌كند و راحت می‌خوابد.

و من می‌دانم، مطمئنم كه انار بانو، هر جا كه هست، خواب یا بیدار، به سفر دور و درازش فكر می‌كند، به چمدانی كه جا گذاشته بود، به بستن آن كمربند كذایی و قلقلك‌ها، به نشستن توی چرخ و سوار شدن روی كول مردهای غریبه، به گم شدن بلیتش و به من.

گاهی وقت‌ها خوابش را می‌بینم و صدایش ته گوشم زنگ می‌زند:

"خانم جان، از پسرها نامه داشتم. در آمریكا هم بی كس و كار و غریب‌اند. باز هم راه افتاده‌اند بروند یك جای دیگر. این دفعه كجا؟"

می‌گویم: "انار بانو، غصه نخور. خیلی‌ها این طوری‌اند. همیشه و همه جا غریبه‌اند. آرام و قرار ندارند. یك روز می‌بینی كه پسرهایت برگشته‌اند. خوشحالند. دراز می‌كشند زیر سایه‌ی درخت‌های انار و چرت می‌زنند. بعد، دوباره فیل‌شان یاد هندوستان می‌كند. از نو به كوه و كمر می‌زنند. خب، رفت و بازگشت هم یك جور زندگی‌ست."

می‌گوید: "یزد خودمان چه عیبی دارد؟"

می‌گویم: "انار بانو، بخواب، بگذار من هم بخوابم."

ساكت می‌شود. با خودش حرف می‌زند، با پسرهایش. صدایش به گوشم نمی‌رسد و تصویر محو و غبار گرفته‌اش، مثل نقشی قدیمی، پشت دالان‌های پیچ در پیچ خواب، آرام و آهسته، دور می‌شود. 

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *