روزی بود، روزگاری بود. در شهری بازرگان ثروتمندی زندگی میکرد، اما روزگار با او یار نبود، چون بعد از مدتی تمام ثروت خود را از دست داد و به عدهای زیادی بدهکار شد.
بازرگانِ غمگین با خودش فکر کرد: «دیگر ماندن من در این شهر فایدهای ندارد.» این بود که بار سفر بست تا به سرزمینی دیگر برود. هر چیزی که داشت فروخت و با پول آن قرضهایش را داد. تنها چیزی که برایش باقی ماند یک تیرآهن سنگین و ارزشمند بود. بازرگان قبل از مسافرت، به دیدن یکی از دوستانش رفت. همهچیز را برایش تعریف کرد و از او خواست تا زمان بازگشتش، تیرآهن را برای او نگه دارد.
دوست بازرگان گفت: «اینکه کاری ندارد، خیالت راحت باشد. من تیرآهن را سالم نگه میدارم و وقتی از سفر برگشتی آن را به تو پس میدهم.»
بازرگان از دوستش تشکر کرد و راه سفر را در پیش گرفت. سالها گذشت. بازرگان به جاهای مختلف سفر کرد و توانست از راه خرید و فروش دوباره پولدار شود. او به شهر خودش برگشت و زندگی را از نو آغاز کرد. یک روز تصمیم گرفت به دیدن دوستش برود و بعد از سالها دوری از او دیدن کند. آنها از دیدن یکدیگر شاد شدند. کنار هم نشستند و با هم درباره سفر و تجارت حرف زدند. ناگهان بازرگان رو به دوستش کرد و گفت: «راستی! حالا که من برگشتهام اگر امکان دارد تیرآهنی را که نزد تو به امانت گذاشته بودم پس بده.»
دوست بازرگان که دوست نداشت آن تیرآهن قیمتی را از دست بدهد، با دستپاچگی گفت. «من نمیدانم چطوری ماجرا را برایت بگوییم.»
بازرگان گفت: «کدام ماجرا را؟»
دوست او سرش را پایین انداخت و درحالی که میخواست خود را ناراحت نشان دهد گفت: «تیرآهن تو را در انباری گذاشته بودم. یک روز وقتی به سراغ آن رفتم متوجه شدم موشها آن را خوردهاند. هر چه سعی کردم یکی مثل آن را برایت پیدا کنم، نتوانستم. امیدوارم که مرا ببخشی.»
بازرگان نگاهی به دوستش انداخت و گفت: «خودت را ناراحت نکن. تقصیرموشهاست که تیرآهن را خوردهاند. این نشان میدهد که هیچ چیز تا ابد دوام نمیآورد.»
موقع خداحافظی، بازرگان به دوستش گفت: «برایت از سفر هدیهای آوردهام. اگر میشود پسرت را با من به خانهام بفرست تا آن را برایت بیاورد.»
دوست بازرگان که دلش میخواست هرچه زودتر هدیهای را که دوستش از سفر برایش آورده بود، ببیند فوری پسرش را صدا کرد و او را همراه بازرگان فرستاد.
بازرگان، پسر را به خانهاش برد و او را در زیرزمین زندانی کرد.
ساعتها گذشت. دوست بازرگان هرچه انتظار کشید نه از پسرش خبری شد و نه از هدیهای که قرار بود برایش بیاورد. برای همین نگران شد. خود را به خانه بازرگان رساند و سراغ پسرش را از او گرفت. بازرگان گفت: «در راه عقابی به سوی ما آمد و قبل از آن که بتوانم کاری بکنم، پسرت را از زمین بلند کرد و با خود به آسمان برد.»
دوست بازرگان با عصبانیت و ناراحتی داد زد: «این دروغ است. چطور یک پرنده میتواند پسر پانزده ساله مرا از زمین بلند کند و به آسمان ببرد؟»
بین بازرگان و دوستش دعوا شد. صدای فریاد آنها باعث شد مردم دور آنها جمع شوند. بالأخره دو دوست تصمیم گرفتند به دادگاه بروند. همینکه وارد اتاق قاضی شدند، دوست بازرگان جلو رفت و گفت: «این مرد پسر مرا دزدیده و میگوید عقاب او را با خود برده است.»
قاضی رو به بازرگان کرد و گفت: «ای مرد! چرا دروغ میگویی؟ چطور یک پرنده میتواند پسری به آن بزرگی را از زمین بلند کند؟»
بازرگان جواب داد: «همانطور که موشهای انباری این مرد میتوانند تیرآهنی محکم را بخورند، عقاب هم میتواند پسر او را از زمین بلند کند.»
قاضی گفت: «ماجرا چیست؟»
بازرگان همه چیز را برای او تعریف کرد. مردمی که در دادگاه نشسته بودند با شنیدن حرفهای بازرگان خندیدند. قاضی رو به بازرگان و دوستش کرد و گفت: «امانتهای یکدیگر را پس بدهید و دست از دعوا بکشید.»
برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…