نویسنده: هانس کریستین آندرسون –
برگردان: کامبیز هادیپور
پدر یوهانس بیمار بود و در رختخواب خوابیده بود. حال او خیلی بد بود و چیزی تا مردنش باقی نمانده بود. تنها کسی که بالا سر او بود یوهانس بود که از ناراحتی گریه میکرد. او آنقدر در کنار تخت پدرش گریه کرد تا خوابش برد.
وقتی یوهانس از خواب پرید دید که هنوز کنار تخت پدرش است و پدرش هم مرده و بیجان بر روی تخت افتاده است.
چند روز بعد پدر او را دفن کردند. وقتی که داشتند روی او خاک میریختند او برای همیشه با پدرش خداحافظی کرد؛ با کسی که توی دنیا از همه بیشتر او را دوست داشت.
یوهانس با خودش گفت: «از الآن تلاش میکنم که آدم خوبی باشم تا وقتی مُردم خدا منو ببره توی بهشت تا بتونم پدرم رو اونجا ببینم. دوست دارم برم پیشش تا باز هم به نصیحتهاش گوش کنم و با شادی باهاش زندگی کنم.»
بالای قبر پدر پرندهها با شادی آواز میخواندند چون آنها هم میدانستند که جای پدر در آسمان بسیار خوب است. یوهانس وقتی پرندهها را میدید که چقدر راحت به آسمان میروند آرزو کرد که ای کاش او هم میتوانست همراه آنها به آسمان، پیش پدرش برود.
صبح روز بعد یوهانس بارش را بست و تصمیم گرفت که برود دور دنیا را بچرخد. او قبل از رفتن یک بار دیگر سر قبر پدرش رفت و از او خواست که باز هم برایش دعا کند. بعد از او خداحافظی کرد و راه افتاد.
وقتی که شب از راه رسید یوهانس نمیدانست کجا باید بخوابد چون جایی را نداشت، اما یک لحظه چشمش به یک دسته علف افتاد و با خودش گفت: «بهتره برم روی این علفهای سبز بخوابم.» آنجا بسیار با صفا بود و برای خواب عالی بود.
وقتی صبح شد او مردم را دید که به طرف کلیسا میرفتند. او هم تصمیم گرفت که همراه آنها به آنجا برود. وقتی به آنجا رسید کتاب انجیلش را درآورد و با مردم خواند. او با دیدن آن کلیسا یاد کلیسای شهر خودش افتاده بود چون همه چیز آنجا و همهی رسم و رسومش مثل همان کلیسا بود.
در راه هوا توفانی شده بود و دنبال یک جایی میگشت که در آنجا پناه بگیرد. همان طور که داشت میرفت چشمش به یک کلیسای کوچک افتاد. فوری وارد کلیسا شد تا از باد و باران در امان بماند. حالا دیگر خیالش راحت شده بود که فعلاً برای خودش یک پناهگاهی گیر آورده است. تصمیم گرفت که تا صبح همانجا بخوابد اما قبل از این که بخوابد دعا هم خواند.
یوهانس نصف شب با صدایی از خواب پرید. دو نفر را دم در دید که آدمهای بدجنسی به نظر میآمدند. هوا آرام شده بود. نور ماه افتاده بود توی کلیسا و کمی آنجا را روشن کرده بود. یوهانس کنار خود را که دید چشمش به یک جنازه افتاد اما اصلاً نترسید. او بیشتر از آن دو نفری که داشتند میآمدند تو میترسید. چون معلوم بود که نقشههای بدی توی سرشان هست. آنها میخواستند که آن جنازه را ببرند یک جایی گموگور کنند تا دست مردم به او نرسد و نتوانند دفنش کنند.
وقتی آن دو مرد آمدند که جنازه را ببرند یوهانس از آنها پرسید: «کجا میبرینش؟» آنها جواب دادند: «میبریم گموگورش کنیم تا دست مردم بهش نرسه و نتونن با احترام دفنش کنن.»
یوهانس پرسید: «چرا میخواید این کارو بکنید؟» یکی از آنها جواب داد: «اون به ما بدهکار بود. بدهکاریشو به ما نداد و مرد. حالا هم ما میخوایم تلافی کنیم و بندازیمش یه جایی که کسی نتونه پیداش کنه.»
یوهانس گفت: «من هرچی پول دارم به شما میدم تا شما دست از سر این بیچاره بردارین. قبوله؟» یکی از آنها گفت: «چرا که نه؟! تو اگر بدهی او را با ما حساب کنی ما هیچ کاری بهش نداریم.» آنها پول را گرفتند و مرده را رها کردند و با خوشحالی از آنجا رفتند. یوهانس جنازه را با احترام سر جایش گذاشت و از کلیسا خارج شد و به راهش ادامه داد.
یوهانس داشت به راهش ادامه میداد که صدای یک نفر را از پشت سر شنید. او به یوهانس گفت: «سلام دوست من! تو کی هستی؟ داری کجای میری؟» یوهانس جواب داد: «من سرگردونم و دارم دور دنیا سفر میکنم. هیچ کس رو هم ندارم.» مرد غریبه جواب داد: «اتفاقاً من هم سرگردونم و کسی رو توی این دنیا ندارم. چطوره که ما با هم دوست بشیم و با هم سفر کنیم؟!» یوهانس قبول کرد و آنها از آن به بعد با همدیگر سفر میکردند.
یک بار که هوای آفتابی خوبی بود آن دو تا با هم نشستند که غذا بخورند. همان موقع یک پیرزنی داشت از آنجا رد میشد که روی دوشش پر از هیزم بود. لابهلای هیزمش چند شاخه چوب اعلا هم بود. همانجور که پیرزن داشت راهش را میرفت یکدفعه پایش به یک سنگ کوچک گیر کرد و افتاد روی زمین.
پای پیرزن بدجوری آسیب دیده بود. یوهانس گفت که باید او را به شهری که نزدیک آنجاست برسانند تا دکتر درمانش کند اما دوستش گفت: «لازم نیست. من دوایی دارم که خودم میتونم با آن دوا درمانش کنم.» دوست یوهانس دوا را درآورد و به پیرزن گفت: «اگر دوست داری درمانت کنم باید این چند تا چوب اعلایی که بین هیزمهای تو هست را به من بدهی.» پیرزن که داشت از درد میمرد گفت: «چارهای نیست. باشه، قبوله.»
او دوا را بر پای پیرزن مالید و پیرزن هم که خوب خوب شده بود آن چوبهایی که قولش را به او داده بود از لای هیزمهایش درآورد و به او داد. بعد بلند شد و حتی بهتر از قبل به راهش ادامه داد.
یوهانس از دوستش پرسید: «حالا این چوبها را برای چه کاری لازم داری؟» دوستش جواب داد: «همینطوری، ازشون خوشم اومد گرفتمشون.»
وقتی راه میرفتند یوهانس چشمش افتاد به گوشهای از آسمان که جلوتر از آنها بود. به دوستش گفت: «اون جا رو نگاه کن! چقدر ابر آنجاست!»
دوستش به او گفت: «اونا ابر نیستن. اونا کوهایی هستن که اگه ازشون بالا بریم میرسیم به یک دنیای خیلی صاف و عجیب و غریب.»
آنها تا شب راه رفتند تا رسیدند به آن کوه. قصد داشتند که از آن کوه بالا بروند اما چون خیلی خسته بودند تصمیم گرفتند که قبل از رفتن در خانهای که مسافرهای زیادی آنجا بودند استراحت کنند. وقتی آنها وارد آن خانه شدند مسافرهای زیادی را دیدند که مشغول تماشای یک نمایش بودند. آن نمایش یک نمایش عروسکی بود. یک عروسکگردان روی صحنه ایستاده بود و عروسک را بازی میداد. آدمهای نمایش یک پادشاه و یک ملکه بودند که از عروسکهای زیبایی ساخته شده بودند؛ مخصوصاً ملکه.
مردی جلوتر از همه نشسته بود که خیلی آدم خشنی به نظر میآمد. او سگش را هم همراه خودش آورده بود که دائم پارس میکرد. انگار مرد بدجنس نقشهای توی سرش داشت. همان لحظهای که ملکه با آن لباسهای زیبایش داشت بر روی صحنه راه میرفت، مرد بدجنس قلادهی سگش را باز کرد و سگ هم ملکه را تکهتکه کرد.
مرد عروسک گردان خیلی ناراحت شد و حالا نمیدانست که بدون آن عروسک زیبا یعنی آن ملکه چطور میتواند نمایش اجرا کند. مسافرهایی که نمایش را تماشا میکردند یکییکی از آنجا رفتند. عروسکگردان نشسته بود و زانوی غم به بغل گرفته بود. دوست یوهانس جلو رفت و گفت: «من میتونم اون عروسک رو خوب کنم.» عروسک گردان کمی جا خورد و پرسید: «تو چطوری میتونی این کارو بکنی؟!»
دوست یوهانس دوباره همان دوایی که به پای پیرزن مالیده بود را درآورد و به تکههای آن عروسک مالید. آن ملکه از اولش هم بهتر شده بود چون حالا میتوانست حتی، بدون اینکه کسی نخهای او را حرکت بدهد راه برود و حتی صحبت بکند.
وقتی شب شد و همه خوابیدند و همه جا ساکت و آرام شد، عروسکگردان صدای نالههایی را از سمت جعبهی عروسکهایش شنید. به سمت آن رفت و دید که عروسکهای توی جعبه دارند آه و ناله میکنند. ملکه به آن سمت آمد و فهمید که آنها هم دوست دارند مثل ملکه خودشان راه بروند و بتوانند صحبت کنند. ملکه قضیه را به عروسکگردان گفت. عروسکگردان هم سراغ دوست یوهانس رفت و گفت اگر به چند تا از آن عروسکها دوا بمالد همهی پولی را که شب قبل درآورده است به او میدهد. ملکه هم چون دلش به حال آنها سوخته بود تاجش را برداشت و به دوست یوهانس داد و گفت: «من هم این تاجم رو به شما میدم.»
دوست یوهانس به عروسکگردان گفت: «من به جای پول اون شمشیری رو میخوام که به کمرت بستی.» عروسکگردان قبول کرد و فوری شمشیر کهنهاش را از کمر باز کرد و به او داد. آن مرد هم دوای مخصوصش را درآورد و به همهی عروسکها مالید. همهی آنها جان گرفتند و شادی کردند. کسانی هم که آنجا بودند از خوشحالی خندهشان گرفت. حتی بعضی از اشیا مثل جارو و خاکانداز هم از خوشحالی خندیدند.
آنها بقیهی شب را هم در آنجا خوابیدند و صبح با همدیگر به سمت همان کوهی رفتند که قرار بود از آن بالا بروند. وقتی به آن رسیدند از آن به سختی بالا رفتند تا بالاخره به مقصد رسیدند. آنها خیلی بالا رفته بودند. همه چیز از آن بالا کوچک و ریز به نظر میرسید. اما یوهانس که برای اولین بار بود آنجا را میدید نمیدانست که از خوشحالی چه کار باید بکند. آنجا هوا بسیار صاف و خوب بود و هیچ خبری از ابر و توفان و باران نبود. یوهانس سرش را بالا گرفت و خدا را به خاطر این همه زیبایی شکر کرد.
آن دو مدتها راه رفتند تا به شهری رسیدند که در آن پر از ساختمانهای سفید و زیبا بود. یکی از ساختمانها از همه بزرگتر بود و بامش هم از طلا بود. آن ساختمان، قصر پادشاه بود. دم دروازهی شهر یک مسافرخانه بود که آنها اول برای استراحت به آنجا رفتند. آنها پیش مسافرخانه چی نشستند و کمی از آن شهر از او سؤال کردند. مسافرخانه چی از شاه برای آنها تعریف کرد: «شاه خیلی آدم خوبیه اما دخترش خیلی آدم بدجنسیه. اون چون دختر شاهه و خیلی قشنگه غرور برش داشته و برای خوستگاراش شرط بدی گذاشته که تا حالا خیلیها رو به کشتن داده. اون گفته بود هر کی که میخواد به خواستگاری من بیاد باید بتونه به سؤالام جواب بده وگرنه دارش میزنیم. اون خیلی آدم بد جنسیه.»
شاه از این قضیه خیلی ناراحت بود اما کاری از دستش برنمیآید چون دخترش خیلی بداخلاق بود و گفته بود که کاری به کارش نداشته باشد. خیلیها تا به حال به خواستگاری او آمده بودند و نتوانسته بودند به سؤالهایش پاسخ بدهند و سرشان بالای دار رفته. این پسرها و مردهای جوان با این که خبر داشتند ممکن است چه بلایی سرشان بیاید اما باز میآمدند و جانشان را به خطر میانداختند.
یوهانس ناراحت شد و در دلش گفت: «کاش جای شاه بودم! اون وقت میدونستم چه بلایی سر این شاهزاده خانم لوس بیارم.»
یکدفعه مردم شروع کردند به خندیدن و از خوشحالی فریاد زدند؛ برای اینکه دختر پادشاه داشت با اسبش از آنجا رد میشد. آنها کار زشت او را فراموش کرده بودند و مات قیافهی زیبای او شده بودند. کنار اسب شاهزاده خانم دهها دختر بودند که از او محافظت میکردند. اسب شاهزاده خانم را با جواهرات زیبا آراسته بودند. تاجی که او بر سرش گذاشته بود از طلا بود و داشت مثل آفتاب میدرخشید.
وقتی چشم یوهانس به او افتاد از تعجب دهانش باز ماند و از زیبایی آن شاهزاده خانم تعجب کرد. فقط یک بار چنین دختری دیده بود، آن هم در خواب، همان شبی که پدرش مرده بود و او خوابش برده بود در خواب این دختر را دیده بود. یوهانس اصلاً باورش نمیشد که چنین دختر زیبایی بتواند این قدر بیرحم باشد که باعث شود تا سر مردان بیگناه بالای دار برود. یوهانس مثل دیوانهها به او نگاه میکرد و فریاد میزد: «من باید برم خواستگاریش. من میرم توی قصر و ازش خواستگاری میکنم.»
وقتی همه فهمیدند که او میخواهد چنین حماقتی بکند او را نصیحت میکردند که یک وقت این کار را نکند اما گوشش به این حرفها بدهکار نبود و تصمیمش را گرفته بود. حتی دوستش هم به او گفت که این کار را نکند اما او به حرف دوستش هم گوش نکرد. یوهانس در قصر را زد و خود شاه در را باز کرد و با مهربانی از او دعوت کرد که بیاید توی قصر. توی دست شاه یک گرز طلایی بود. گرز را زیر بغلش گرفت تا بتواند با یوهانس دست بدهد. یوهانس بدون مقدمه به شاه گفت: «من برای خواستگاری دخترتون اومدم.» اما پادشاه او را از این کار منع کرد و همهی مردهایی که تا آن موقع دار زده بودند را به او نشان داد و به او گفت که عاقبت او هم همین طور میشود.
اما یوهانس باز هم گوش نکرد و به پادشاه گفت که خیالش راحت باشد چون هیچ اتفاقی نمیافتد.
همان موقع دختر با اسبش وارد قصر شد. شاه یوهانس را معرفی کرد و دختر به همراه محافظانش او را به اتاق خصوصیاش برد. شاه هم همراه آنها رفت. یوهانس زبانش از این همه زیبایی که شاهزاده خانم داشت بند آمده بود. خدمتکاران از شاه و شاهزاده خانم و یوهانس پذیرایی کردند اما شاه از بس ناراحت بود چیزی نمیتوانست بخورد.
دختر پادشاه گفت که یوهانس فردا بیاید تا اولین سؤالش را در حضور افراد خبره و داوران بپرسد. او گفت اگر به سؤال اول توانست جواب دهد دو دفعهی دیگر باید به قصر بیاید تا دو سؤال دیگر از او پرسیده شد و اگر موفق شد آن وقت میتواند با او عروسی کند. اما تا به حال حتی کسی نتوانسته بود به سؤال اول او جواب بدهد چه برسد به سؤال دوم و سوم.
یوهانس موقع برگشتن پیش دوستش خیلی خوشحال بود و اصلاً نگران نبود. او حس میکرد که خدا کمکش میکند. او وقتی به مسافرخانه رسید برای دوستش از احترامی که شاهزاده خانم زیبا موقع پذیرایی به او گذاشته بود صحبت میکرد. یوهانس به دوستش گفت: کی صبح میشه که برم توی قصر و به سؤال دختر پادشاه جواب بدم؟!»
دوستش با ناراحتی گفت: «من خیلی دوست داشتم که مدت زیادی را با هم باشیم اما مثل این که دارم زود تو رو از دست میدم. تو راه بدی رو برای خودت انتخاب کردی ولی چی کارش میشه کرد؟! به نظر من حالا به جای اینکه من این جا بنشینم و زانوی غم به بغل بگیرم بهتره الآن با تو خوش باشم و بعد از مردنت بنشینم زار زار گریه کنم.»
یوهانس و دوستش تا آخر شب این قدر با هم شادی کردند که آخر شب یوهانس از خستگی در خواب عمیقی فرورفت. دوست یوهانس از موقعیت استفاده کرد و بالهای قویی را که قبلاً کنده بود بر پشت خود چسباند و چوبهایی را هم که از آن پیرزن گرفته بود برداشت و به سمت قصر پادشاه پرواز کرد.
وقتی به قصر رسید گوشهای قایم شد تا شاهزاده خانم لباس سفید خود را پوشید که دو بال سیاه بر پشتش بود و میتوانست با آن پرواز کند. وقتی او از پنجره به بیرون پرواز کرد، دوست یوهانس هم پشت سر او پرواز کرد اما دختر پادشاه او را ندید. او با چوبهایش به پشت دختر میزد و از پشتش خون میآمد اما دختر فکر میکرد که دارد تگرگ میبارد و با خودش گفت چه تگرگ شدیدی از آسمان میبارد.
دختر آن قدر رفت تا به یک کوه خیلی بزرگ رسید. در آن کوه یک غاری بود که جلویش یک درب بزرگ سنگی قرار داشت. او چند ضربه به در زد و در باز شد. وقتی او وارد شد دوست یوهانس هم یواشکی پشت سرش وارد آنجا شد. آنجا خانهی یک پیرزن جادوگر بود. روی دیوارها پر از عنکبوت بود که سقف را با تارهایشان بندکشی کرده بودند و جانوران زیادی در آن تارها گیر افتاده بودند که سقف خانه را رنگارنگ کرده بودند. یک تخت شیشهای ته غار بود که به جای بالش، موشهای زیادی توی هم میلولیدند. جادوگر روی تختش نشسته بود و عصای بزرگش را هم توی دستش گرفته بود. وقتی شاهزاده خانم را دید خوشحال شد و گفت که کنارش بنشیند.
بعد از مدتی شاهزاده خانم به جادوگر گفت که یک خواستگار جدید برایش آمده؛ به خاطر همین جادوگر باید برایش یک سؤال در بیاورد تا او از خواستگار بپرسد. جادوگر گفت: «از اون بپرس که حدس بزن من الآن به چی فکر میکنم. اون وقت تو به کفشهات فکر کن. مطمئن باش اون اصلاً به ذهنش نمیرسه که تو داری به چی فکر میکنی و نمیتواند جواب بدهد و اون وفت اعدامش میکنن. فقط یادت باشه وقتی اومدی چشمهای او را برای من بیاری که یه دلی از عزا دربیاورم.»
شاهزاده خانم به جادوگر پیر تعظیم کرد و به او قول داد که چشمهای او را حتماً برایش میآورد. جادوگر به سنگهای جلوی غار دستور داد که کنار بروند تا او بتواند برود. دوست یوهانس هم دنبالش رفت.
وقتی شاهزاده خانم به قصر رسید، دوست یوهانس از او جدا شد و به مسافرخانه رفت. صبح که یوهانس از خواب بیدار شد و میخواست به قصر برود، دوستش به او گفت که اگر آن دختر از تو سؤال کرد که من الآن به چه چیز فکر میکنم باید بگویی به کفشهایت.
یوهانس با تعجب گفت: «تو از کجا میدونی.» دوست یوهانس از قضیهی دیشب به او چیزی نگفت. به جایش به او گفت که همهی اینها را خواب دیده است. یوهانس قبول کرد و گفت: «باشه همینرو میگم. شاید خدا میخواد از این طریق به من کمک بکنه اما مطمئنم که حتماً خدا کمکم میکنه.»
یوهانس با او خداحافظی کرد و گفت: «شاید دیگه هیچ وقت تو رو نبینم چون شاید اشتباه به سؤال اون جواب بدم.» آنها همدیگرو بغل کردند و یوهانس راه افتاد به طرف قصر. جلوی قصر پر از آدم بود که میخواستند ببینند که چه میشود. او وقتی وارد شد داوران دانشمند را دید که نشستهاند و منتظر اجرای برنامه هستند. پادشاه بیقرار بود و قدم میزد. او خیلی ناراحت بود چون مطمئن بود که دوباره قرار است که یک مرد جوان دیگر کشته بشود. شاهزاده خانم با لباسی خیلی زیبا وارد سالن شد و با احترام به همه سلام کرد، به یوهانس هم با خوشرویی سلام کرد. شاهزاده خانم سؤالش را از او پرسید. او جواب داد: «به کفشهاتون فکر میکنین.»
شاهزاده خانم از تعجب رنگ و رویش برگشت و همه فهمیدند که یوهانس درست جواب داده. شاه از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید. همه برای یوهانس دست زدند و شادی کردند. یوهانس خدا را شکر کرد و از دوستش خواست که در سؤال دوم و سومش هم او را کمک کند.
شب دوم هم دوباره دوست یوهانس رفت به قصر پادشاه. نیمههای شب دوباره شاهزاده خانم بلند شد و به سمت خانهی جادوگر حرکت کرد. جادوگر به آن دختر گفت که این دفعه هم از او سؤال کند که بگوید به چه چیز فکر میکند. گفت: «بعد از این که ازش سؤال کردی به دستکشهات فکر کن.»
وقتی صبح شد دوست یوهانس به یوهانس گفت که اگر دختر از تو سؤال کرد که بگو به چه چیزی فکر میکند بگو که به دستکشهایت. وقتی یوهانس به قصر رفت و از پس سؤال دوم هم برآمد همه مثل شاه خوشحالی کردند اما تنها کسی که ناراحت بود شاهزاده خانم بود. اگر او میتوانست به سؤال سوم هم پاسخ دهد دیگر میتوانست با او ازدواج کند اما اگر موفق نمیشد او را اعدام میکردند و آن وقت چشمهایش قسمت جادوگر بدجنس میشد. آن شب هم که یوهانس به امید فردا به رخت خواب رفت، دوستش بلند شد و بالها را بر پشتش چسباند و چوبها را برداشت و به سمت قصر پرواز کرد.
شاهزاده خانم با ناراحتی به جادوگر پیر گفت که یوهانس به سؤال دوم او هم جواب داده و میترسد که به سؤال سومش هم پاسخ دهد. او گفت اگر این طور بشود مجبور است که با او عروسی کند.
جادوگر گفت: «اصلاً نگران نباش. من این دفعه یه سؤالی طرح میکنم که اون نتونه جواب بده. حالا بیا و فعلاً خوش باشیم.» دوباره مثل بیشتر شبهایی که شاهزاده خانم میآمد آنجا، همه شروع کردند به شادی کردن. جادوگر و شاهزاده هم وسط آنها نشستند و با هم شادی کردند. آنها خیلی با هم شادی کردند تا بالاخره شاهزاده خانم خسته شد و گفت که باید زودتر برگردد وگرنه ممکن است که از نبودن او توی قصر بو ببرند.
جادوگر گفت: «من هم تا قصر همراهت خواهم آمد و دم در قصر بهت میگم که به چی فکر کنی.» شاهزاده خانم به همراه جادوگر به سمت قصر پرواز کردند. دوست یوهانس هم همراه آنها حرکت کرد و آنها را تا دم قصر با چوبش زد اما آنها فکر کردند که تگرگ میبارد. وقتی جادوگر میخواست از شاهزاده جدا بشود به او گفت: «این دفعه به کلهی من فکر کن.»
دوست یوهانس که حرف جادوگر را شنیده بود بعد از رفتن شاهزاده خانم به قصر، سر جادوگر را از تنش جدا کرد. تن او را به دریاچهای انداخت و سرش را در دستمالی پیچید و به مسافرخانه برد.
صبح دستمالی که سر جادوگر داخل آن بود را به یوهانس داد و گفت: «این دستمال را با خودت ببر به قصر و تا وقتی که شاهزاده ازت سؤالی نپرسیده اون رو باز نکن.»
وقتی یوهانس وارد ساکن بزرگ قصر شد داوران دانشمند را دید که به پشتیهایشان تکیه دادهاند و منتظرند تا برنامه شروع شود و شاهزاده خانم سؤالش را بپرسد.
برنامه شروع شد و شاهزاده خانم با نگرانی سؤالش را پرسید: «بگو ببینم! من الآن دارم به چی فکر میکنم؟»
یوهانس دستمال را باز کرد و سر جادوگر را نشان داد. شاهزاده خانم و همهی مردمی که آنجا بودند از ترس و تعجب رنگ و رویشان برگشت. شاهزاده خانم که دیگر چارهای نداشت بلند شد و دست یوهانس را گرفت و به او گفت: «از حالا به بعد تو شوهر من هستی. امشب مراسم عروسی ما برپا میشه.»
پادشاه و همهی مردمی که آنجا بودند از خوشحالی فریاد کشیدند و شادی کردند. وقتی خبر به گوش مردم شهر رسید آنها هم شادی کردند و زنها هم دیگر دست از عزاداری برداشتند و شیرینی فروشها هم بین مردم شیرینی پخش میکردند.
توی شهر غوغایی شده بود. همه خوشحال بودند؛ سربازها تیر درمیکردند و بچهها ترقه میزدند. آن اشکال هم این بود که شاهزاده خانم هنوز بدجنسیاش سرجایش بود و این بدجنسی او به خاطر طلسمی بود که توی وجودش داشت. دوست یوهانس که از این ماجرا خبر داشت به یوهانس سه تا از پرهای قو به اضافهی دوای مخصوصش را داد و گفت: «وقتی که اون خوابید دوا را توی یک ظرف بزرگ آب بریز و این سه تا پر را هم توی آن بنداز. وقتی که شاهزاده خانم خوابش برد، او را بنداز توی ظرف بزرگ آب و باید سه بار شاهزاده خانم را زیر آب بکنی و درش بیاری تا طلسمش از بین بره.»
یوهانس خوب به حرفهای دوستش گوش کرده بود تا به آنها عمل کند. او وقتی بار اول شاهزاده خانم را زیر آب کرد فریاد دختر بلند شد و به شکل یک قوی سیاه در آمد، بار دوم که او را زیر آب کرد شکل یک قوی سفید زیبا شده بود. برای سومین بار و آخرین بار که یوهانس سر او را زیر آب کرد شاهزاده خانم از اول هم زیباتر شد و به یوهانس نگاه محبتآمیزی کرد و از او تشکر کرد.
فردای آنروز دوست یوهانس به دیدنش آمد، او وسایلش را جمع کرده بود و میخواست از آنجا برود. یوهانس از او خواهش کرد که نرود. اما او قبول نکرد. یوهانس به او گفت که این زندگی خوبش را مدیون اوست. اما او جواب داد: «من باید خوبی تو رو جبران میکردم چون تو هم یک بار به من خوبی کردی. اون مردهای که توی اون کلیسای کوچیک بود را یادت مییاد؟ همون مردهای که تو نذاشتی اون آدمهای بدجنس بهش دست بزنن. اون مرده من هستم.»
او وقتی این را گفت غیب شد و یوهانس دیگر او را ندید.
یوهانس و شاهزاده خانم عاشق هم بودند و به خوبی با هم زندگی میکردند.