حکایت “چاه مکن بهر کسی…اول خودت بعداً کسی”!

معتصم باا…» خليفه ي عباسي ، با مردي اعرابي ، طرح دوستي ريخت و از مصاحبت با او لذت مي برد . خليفه را نديمي بود که متاسفانه از صفت مذموم و نکوهيده ي حسادت ، بي نصيب نبود . نديم موصوف ، وقتي از جريان دوستي و علاقه ي مفرط خليفه نسبت به عرب باديه نشين آگاه شد ، عرق حسادتش بجنبيد و تدبيري انديشيد تا او را از چشم خليفه بيندازد و از سر راه منافع و مصالح خويش بردارد .

پس با عرب گرم گرفت و روزي او را به خانه ي خود خواند تا ساعتي را فارغ از اشتغالات زندگي ، به صرف ناهار و گفت و شنود بپردازند . نديم مورد بحث ، قبلاً به آشپزش دستور داده بود که در غذاي اعرابي ، سير زيادي بريزد و چون بدوي از آن غذا خورد ، دهانش بوي سير گرفت .
نديم نابه کار که از تقرب و مصاحبت بدوي با خليفه رنج مي برد و مي خواست اين گرمي اشتياق به سردي گرايد ، با قيافه اي حق به جانب به او گفت : « چون سير خوردي ،
زنهار که در مصاحبت با خليفه ، دست بر دهان گيري و کم تر و دورتر حرف بزني تا خليفه از بوي زننده ي سير ، اذيت نشود و احياناً بر تو خشم نگيرد » چون از يکديگر جدا شدند ، نديم بي درنگ به حضور خليفه شتافت و گفت : « اين بدوي که خود را در لباس دوستي جلوه مي دهد و از خوان بي دريغ حضرت خليفه ، همواره منتفع و برخوردار است ، هم اکنون اظهار داشت که از بوي دهان خليفه ، رنج مي برد و به هنگام مصاحبت ، گاه گاهي مجبور مي شود جلوي دهانش را بگيرد تا ناراحت نگردد . به راستي دريغ است از خليفه که به اين گونه افراد جسور و بي ادب ، افتخار مصاحبت و مجالست بخشند ». 

خليفه چون اين سخن بشنيد ، بدوي را به حضور طلبيد و از باب امتحان ، بااو به گفتگو پرداخت . آن بي چاره ي پاکدل و از همه جا بي خبر که نصيحت نديم را به حسن نيت و کمال خيرخواهي تلقي کرده بود ، دست بردهان گرفت تا مانع از سرايت بوي دهانش شود و خليفه را اذيت نکند اما خليفه با سابقه ي ذهني قبلي ، اين عمل و رفتار بدوي را حمل بر انزجارش از بوي دهان خويش کرد و بدون آنکه حرفي بزند و پيرامون قضيه توضيحي بخواهد ، رقعه اي برداشت و بر روي آن نوشت : «به محض رؤيت اين نامه ، گردن آورنده ي کاغذ را بزن ».
آنگاه رقعه را مهر کرده ، سرش را بست و با قيافه ي متبسم ، به دست بدوي داد و گفت : «فوراً حرکت کن و اين نامه را به فلان حاکم برسان » عرب بدوي به جانب مقصد ، روان گرديد .
نديم موصوف که در بيرون دارالخلافه منتظر بود ، بدوي را ديد که به سرعت از دارالخلافه خارج شده ، به جانبي روان است . پرسيد : « به کجا مي روي ؟» جواب داد : «خليفه را از طرز عمل و ادب من ، خوش آمد و اين نامه را که نمي دانم در آن چه نوشته ، به من داده تا به فلان حاکم برسانم » .
نديم طماع که غالباً شاهد و ناظر انعام گرفتن عرب بدوي از خليفه بود ، با خود انديشيد که حتماً تيرش به سنگ خورده و نه تنها خليفه خشمگين نگرديده بلکه او را با اين نامه به نزد حاکم موصوف فرستاده تا انعام شايسته دريافت کند ! پس به بدوي گفت : «نامه ي خليفه را به من بده تا من به حاکم برسانم زيرا وسيله ي من براي رساندن نامه ، مجهزتر و سريع تر است ». بدوي پاک سرشت بدون آنکه توهم و ترديدي به خود راه دهد ، نامه را به او داد و خود در شهر بغداد مي گشت تا نديم بازگردد و نتيجه را به سمع خليفه برساند . نديم بدجنس ، به کام مرگ شتافت و به سزاي عمل خويش رسيد اما خليفه « معتصم » که چند روزي از نديمش بي خبر بود و از عاقبت کار عرب بدوي هم اطلاعي نداشت ، جريان را جويا شد . به عرض رسانيدند که از نديم خبري ندارند ولي عرب بدوي ، همه روزه در خيابان هاي بغداد قدم مي زند . خليفه در شگفت شد و بدوي را خواست و ماجراي نامه و انجام ماموريت را پرسيد . بدوي ، جريان را گفت و خليفه از او پرسيد : « بگو ببينم آيا دهانم بوي بد مي دهد و تو از آن ناراحت هستي ؟»
بدوي جواب داد : « مگر کسي چنين مطلبي گفته است ؟ » خليفه گفت : « غير از تو کسي نگفته و نديم هم شهادت داده است . به علاوه چه دليلي بالاتر از اينکه در مکالمه با من ، دست را جلوي دهان و بيني مي گرفتي و از نزديک شدن به من احتراز مي جستي ؟ » عرب بدوي چون اين سخن بشنيد ، به قصد و نيت سوء نديم در مورد مهماني و خورانيدن غذاي سير دار ، واقف شد و آنچه را که در منزل نديم گذشته بود ، به سمع خليفه رسانيد و خليفه چون به خبث طينت نديم پي برد که چه دام مهيبي در پيش پاي بدوي بي گناه نهاد ولي خود در دام خدعه افتاد ، پس از قدري تامل گفت : « چاه کن ، ته چاه است ! ».  

اشتراک‌گذاری
یک نظر
  1. روزي بودا در جمع مريدان خود نشسته بود كه مردي به حلقه آنان نزديك شد و از او پرسيد: “آيا خداوند وجود دارد؟” بودا پاسخ داد: “آري، خداوند وجود دارد.”
    ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: “آيا خداوند وجود دارد؟” بودا گفت: “نه، خداوند وجود ندارد.”
    اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: “تصميم با خود توست.”
    در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: “استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟”
    مرد آگاه گفت: “چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *