چند روز پیش، جشن تولد عروسک دوستم بود. عروسک دوستم، همه عروسکهای همسایه را برای جشن تولدش دعوت کرده بود. چاقالو کوچولو را هم دعوت کرده بود. اما چاقالو کوچولو نمیخواست تنهایی به خانه دوستم برود. میگفت: تو هم حتما باید با من بیایی!
من نمیتوانستم بروم. چون عروسک دوستم مرا دعوت نکرده بود. او فقط از چاقالو کوچولو و عروسکهای دیگر دعوت کرده بود. لباسهای تازهای، تن چاقالو کوچولو کردم و گفتم: حالا مثل یک عروسک خوب و با ادب و حرف گوش کن، راه بیفت و برو! ناراحت نباش چون من همراهت نمیآیم!
چاقالو کوچولو مثل همیشه اخم کرد و خواست لباسهایش را در بیاورد. من ناراحت شدم و گفتم: ببین چاقالو کوچولو دوباره میخواهی بدجنسی کنی؟
چاقالو کوچولو از حرف من ناراحت شد و باز هم با من قهر کرد. طوری به من نگاه کرد که من فهمیدم تصمیم گرفته است که به جشن تولد نرود. من هم چیزی نگفتم و رفتم و در گوشهای نشستم.
زمان جشن تولد، کمکم داشت نزدیک میشد. زیرچشمی چاقالو کوچولو را نگاه کردم. دیدم که سرش را انداخته پایین و دارد گریه میکند. دلم برایش سوخت. رفتم جلو و گفتم: خیلی خوب، گریه نکن، من هم با تو میآیم!
چاقالو کوچولو که انگار اصلا گریه نمیکرد، یکدفعه گوشهایش را تکان داد و از من تشکر کرد. راه افتادیم و رفتیم خانه دوستم. ما کمی دیر به مهمانی رسیدیم. جشن تولد عروسک دوستم توی آشپزخانه بود. عروسکهای همسایه، همگی آمده بودند. خرگوش کوچولو، گربه پشمالو، موش کوکی و خیلی از عروسکهای دیگر.
چاقالو کوچولو جلو رفت و با همه آنها سلام و احوال پرسی کرد. خیلی زود هم با آنها دوست شد و مرا کاملا فراموش کرد. من هم پیش دوستم نشستم تا با هم حرف بزنیم. وقتی داشتم با دوستم حرف میزدم، زیرچشمی عروسکها را هم نگاه میکردم آنها خیلی خوشحال بودند. عروسک دوستم، لباسهای قشنگی پوشیده بود و روی یک قوطی کبریت نشسته بود. او یک دختر کوچولو بود. خیلی کوچولو. کفشهایش قرمز بود و پاشنه بلند. مثل همه عروسکهای کوچولو که کفشهای قرمز و تقتقی را دوست دارند، او هم کفشهایش را خیلی دوست داشت.
یک کیک کوچولو، اندازه یک نعلبکی، جلو او بود. چند تا چوب کبریت هم به جای شمع توی کیک فرو کرده بودند. راستی راستی که جشن خوبی بود. عروسکها خوشحال بودند. میگفتند و میخندیدند. اما یکدفعه دیدم که چاقالو کوچولو آمد پیش من. رنگش پریده بود. پرسیدم: چه شده چاقالو کوچولو؟
گفت: هیچی، فقط خسته شدهام. میخواهم بروم خانه!
از دوستم خداحافظی کردم و چاقالو کوچولو را بغل کردم و آمدیم خانه خودمان. توی راه فهمیدم که چاقالو کوچولو خیلی ناراحت است. چون اخم کرده بود و با من اصلا حرف نمیزد.
پرسیدم: باز چه شده چاقالو کوچولو؟ انگار ناراحتی!
چاقالو کوچولو نگاهم کرد. من خیلی زود فهمیدم که چه میگوید. میگفت: همه عروسکها درباره جشن تولدشان حرف میزدند. اما من هیچ وقت جشن تولد نگرفتهام. تو دوست من نیستی. چرا برای من جشن تولد نمیگیری؟ تو اصلا دوستم نداری!
خندیدم و گفتم: خوب اینکه ناراحتی ندارد! چرا زودتر نگفتی؟ برای تو هم جشن تولد میگیرم. فقط نمیدانم روز تولدت چه روزی است؟
چاقالو کوچولو با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی چه؟ روز تولد، روز تولد است دیگر!
خندیدم و گفتم: آخر، من نمیدانم تو در چه روزی به دنیا آمدهای! فقط میدانم که پارسال داییام، تو را برای من آورد!
چاقالو کوچولو گفت: خوب، معلوم است دیگر! من همان روزی به دنیا آمدم که به خانه شما و پیش تو آمدم! داییات حتما میداند که آن روز، چه روزی بود!
گفتم: راست میگویی! داییام آن روز از سربازی آمده بود. حتما میداند چه روزی بود. از او میپرسم. خیالت راحت باشد. حتما برای تو جشن تولد میگیرم!
چاقالو کوچولو اخمهایش را باز کرد و با خوشحالی پرید توی بغلم. حالا ما منتظریم که روز تولد چاقالو کوچولو برسد تا برایش جشن بگیریم.
نوشته: جعفر ابراهیمی
منم یه داستان می گم برای شما… کوشا کوچولو جشن تولد را خیلی دوست داشت. کوشا می دانست چند روز دیگر تولد او است برای همین تصمیم گرفت که به پدر و مادرش کمک کند.
آن روز پدر وقتی از راه رسید چند عدد بادکنک را روی میز قرار داد و از مادر کوشا خواست تا برای مراسم کوشا آنها را باد کند. کوشا می دانست سر مادرش خیلی شلوغ است و او باید تمام کارهای مربوط به جشن تولد را انجام دهد، به همین خاطر از مادر اجازه گرفت تا بادکنک ها را باد کند. وقتی پدر و مادر کوشا برای خرید از خانه بیرون رفتند، کوشا به سرعت شروع به مرتب کردن خانه کرد.
او می خواست برای تشکر از زحمات پدر و مادرش به آنها کمک کند. کوشا می دانست که جشن تولد یعنی این که او یک سال بزرگتر شده است و هر کس که بزرگتر می شود باید رفتار بهتری با اطرافیانش داشته باشد. وقتی پدر و مادر کوشا به خانه برگشتند متوجه شدند خانه تمیز و مرتب شده است و بادکنک ها گوشه ای کنار هم چیده شده اند.
دوستان کوشا کوچولو یکی یکی از راه رسیدند و هر کدام برای کوشا یک هدیه آوردند. کوشا بعد از این که شمع روی کیک را فوت کرد، هدیه هایش را باز کرد و با خوشحالی از همه تشکر کرد. بعد از تمام شدن مراسم جشن تولد، وقتی تمام مهمان ها خانه کوشا را ترک کرده و به خانه خود رفتند، کوشا با این که خسته بود، به مادر و پدرش در جمع کردن بشقاب ها و ظرف میوه، لیوان شربت و همه چیزهای دیگر کمک کرد. او با دقت تمام هدیه هایش را در کمد خود قرار داد.
آن شب کوشا قبل از این که به خواب برود، با خودش احساس کرد، چقدر خوب است بچه ها همین طور که بزرگ می شوند، کارهای خوب و بزرگ هم انجام دهند. کارهایی که هم باعث خوشحالی خودشان و هم باعث شادمانی اطرافیانشان می شود.
از آن شب به بعد بود که کوشا تصمیم گرفت هر روز یک کار خوب انجام دهد و شب ها قبل از خواب، با به یاد آوردن آن احساس خوشحالی کند. کوشا می دانست هر کار خوب یک ستاره می شود که در آسمان به او چشمک خواهد زد.
شما تا حالا چندتا کار خوب انجام دادی؟