بارداری
خوشحالم که با برنامه باردار شدم! برنامه قبلی برای بارداری این فرصت را به من داد که رژیم غذایی و ورزشی متعادلی پیش بگیرم، کمی لاغر شوم، دندانپزشکی بروم، اسیدفولیک را از قبل بخورم و حتی برای ماه تولد بچهام برنامهریزی کنم.
خوشحالم که در جوانی باردار شدم! حالا که ۳۰ سالم شده و پسرم ۵ ساله است، میبینم اصلا حوصله قبل را ندارم. اگر حالا قرار بود بچهدار شوم، حتما انرژی کمتری برای بارداری و بعد بچهداری داشتم.
پشیمانم که این همه لباس خریدم! این را همه مادرها میگویند. اغلب مادرها بعد از یک سال مجبورند کلی لباس نو یا چند بار پوشیده شده را دور بریزند. خیلی از لباسها در فصل مناسب اندازه نمیشوند یا اصلا به درد نوزاد نمیخورند. مادرهای باتجربه میگویند حداکثر برای ۶ ماه اول لباس بخرید و بقیه را بگذارید وقتی خودش بزرگ شد، بخرید.
پشیمانم که چاق شدم! نباید به جای دو نفر غذا میخوردم. خوردن آن همه شیرینی به جز این که خودم را چاق کرده، هیچ فایدهای نداشته. به جایش باید شیر و سبزیجات و حبوبات و مغزهای مقوی میخوردم که حالا شیر داشته باشم.
پشیمانم که بیشتر استراحت نکردم. بیخود به خودم سخت میگرفتم و فکر میکردم اگر خودم را بیندازم و از دیگران برای کارهایم کمک بخواهم، خودم را لوس کردهام. مثلا میخواستم ادای زنهای قوی را دربیاورم و با این کار کلی به کمرم و عضلات شکمم آسیب زدم. اگر یک بار دیگر باردار شوم، حتما بیشتر استراحت میکنم تا بچهام هم بهتر وزن بگیرد.
پشیمانم که این همه اسباببازی خریدم. هرچیزی میدیدم و خوشم میآمد، میخریدم. هزار جور دندانی و عروسک موسیقی تا دوچرخه برای ۱۰ سالگیاش! حالا هی باید این وسایل را از این ور خانه بکشم آن ور تا موقع استفادهشان برسد. کلی جا گرفتهاند و تازه دیگر انگیزه برای خریدن اسباببازی جدید هم ندارم و بچهام هم چون قبلا همهشان را دیده، اصلا با آنها حال نمیکند.
پشیمانم که این قدر به کار مادرهای دیگر ایراد گرفتم! قبل از بچهدار شدن هی میگفتم شما اشتباه میکنید و من این طوری نمیکنم و ال میکنم و بل میکنم. حالا که مادر شدهام، میبینم خیلی از کارهای آنها ناگزیر بوده و خودم هم میکنم و کلی شرمنده مادرهایی شدهام که بهشان ایراد میگرفتهام.
زایمان
خوشحالم که طبیعی زایمان کردم. همه بهم میگفتند نمیتوانی، اما من به حرف پزشکم اعتماد کردم و طبیعی زایمان کردم و بعد از زایمان خیلی زود سرپا شدم و توانستم به نوزاد شیر بدهم. آنقدرها هم که میگفتند ترسناک نبود!
خوشحالم که برای زایمان آمادگی کسب کردم. در کلاسهای بارداری و زایمان شرکت کردم و کلی هم کتاب خواندم و اینها موجب شد دوران بارداری و زایمان سالمتری داشته باشم و کلی از استرسهایم کم شود.
پشیمانم که خوب استراحت نکردم. بعد از زایمان خواستم تریپ مادر قهرمان و «من چه زایمان خوبی داشتم!» بگذارم و به سرعت از جایم بلند شدم و حتی یک روز هم نخوابیدم. با وجود آنکه سزارین کرده بودم، روز سوم خانهام را جاروبرقی کشیدم و موقع خواب بچهام هم نمیخوابیدم. این طوری هم جای بخیههایم تورم پیدا کرد و تا مدتها درد داشت و هم شیرم به خاطر کمخوابی کم شد و بچهام شیرخشکی شد!
روزهای اول
خوشحالم که غذاهای مقوی خوردم. مادرم برایم کلی سوپ ماهیچه و آش جو درست میکرد که موجب شد من که اصلا شیر نداشتم، بعد از چند روز شیر داشته باشم.
خوشحالم که به دیگران اجازه دخالت در امور بچهام را ندادم. آن اوایل هر کس یک نظری میداد. یکی میگفت بغلش کن، یکی میگفت نکن. یکی میگفت عرق نعنا بده، یکی میگفت نده. یکی میگفت شیر خودت را بده، یکی میگفت شیر خشک بده. من هم در همه موارد با پزشک اطفال مشورت کردم و در مقابل حرفهای دیگران میگفتم دکترش این طوری گفته.
خوشحالم که قبل از تولد بچهام یک دکتر اطفال خوب پیدا کردم. چون بعد از تولد بچه دیگر فرصت گشتن را نداشتم و برای روز سوم هم باید اولین چکاپ را میرفتیم.
خوشحالم که زیاد بغلش کردم. همه میگفتند زیاد بغلش نکن، بغلی میشود، اما من گوش نکردم و هر زمان که بچهام گریه کرد، بغلش کردم. حالا که ۳ سالش شده و دیگر به زور هم بغلم نمیآید، حسرت آن روزها را نمیخورم.
خوشحالم که به زود خوابیدن عادتش دادم. هرچند از کلی مهمانی و شبنشینی محروم شدیم، اما حالا که سر ساعت ۹ میخوابد، خیلی راحتم.
پشیمانم که از دیگران کمک نگرفتم. فکر میکردم باید همه کارهای بچهام را خودم بکنم تا به کسی زحمت نداده باشم و منت کسی روی سرم نباشد، برای همین حتی خانه مادرم هم نرفتم و تنها بودم. اما اشتباه کردم و از زمان استراحتم کم کردم و خستگی مداوم و کمخوابی موجب ضعیف شدن و افسردگیام شد. در حالی که میتوانستم در روزهای اول فقط شیر دادن نوزادم را خودم انجام بدهم و آروغ و کارهای دیگرش را به دیگران بسپارم.
پشیمانم که زود پسرم را ختنه نکردم. پسرم هیچ مشکلی نداشت و ما فقط به خاطر حرف این و آن ختنهاش را تا دوماه عقب انداختیم که خیلی اذیتش کرد. در حالی که میتوانستیم همان هفته اول این کار را انجام دهیم.
پشیمانم که از روزهای نوزادیاش عکس و فیلم زیادی ندارم. خودم خیلی گرفتار بودم و همسرم هم عکس و فیلم نگرفته بود، در نتیجه از نوزادیاش اصلا خاطره مصوری نداریم. خیلی ناراحتم چون دیگر هیچ وقت به آن روزها برنمیگردیم.
ماههای اول
خوشحالم که به بچهام شیشه دادم. حالا وقتی ۲ ساعت بخواهم بروم بیرون، مشکلی ندارم و بچه را پیش همسرم یا مادرم میگذارم و مشکلی از بابت شیر ندارم چون شیشه هم میخورد.
خوشحالم که به بچهام پستانک دادم. چون یک وقتهایی برای خواب و بیقراری خیلی کمک میکند و مجبور نیستم خودم نقش پستانک را برایش بازی کنم!
خوشحالم که لباس زیاد تنش نکردم. این طوری با کوچکترین سرما و بادی سرما نمیخورد.
پشیمانم که به بچهام شیرخشک دادم. روزهای اول شیرم کم بود و به جای این که بیشتر تلاش کنم و بچه را بغل کنم تا در اثر مک زدنهایش شیرم جاری شود، به پیشنهاد یکی فوری شیر خشک بهش دادم. بچه هم دیگر سینهام را نگرفت و شیر مادر نخورد.
پشیمانم که به خواب در سکوت و تاریکی عادتش دادم. حالا با کوچکترین صدایی از خواب میپرد و در مهمانی هم از شدت بیخوابی هلاک میشود. بهتر بود از اول موقع خوابش تلویزیون را روشن میگذاشتم.
پشیمانم که بهش کلی دارو دادم. در همان ماههای اول تا سرما میخورد، سرخود بهش آنتیبیوتیک دادم و حالا دائم مریض است و در مقابل آنتیبیوتیک هم مقاوم شده. اگر به نوزادیاش برمیگشتم، حتما سعی میکردم به جای دارو دادن، مراقبت بیشتری بکنم تا خودش خوب بشود.
پشیمانم که بیشتر خانه نماندم. بچه در ۶ ماه اول هیچ جا به جز خانه خودش راحت نیست و راحت نمیخورد و نمیخوابد. من هم در طول همین چند ماه چند بار مسافرت رفتم! بچهام کلی وزن کم کرد و یک بار هم اسهال گرفت. الان فکر میکنم آسمان به زمین نمیآمد اگر چند ماه در خانه میماندم.
پشیمانم که این قدر برای وزن بچهام استرس داشتم. همه میگفتند دست از سرش بردار، خودش میخورد، اما من ولکن نبودم. هزار جور دکتر تغذیه و رشد بردمش، اما درست نمیشد. آخرش در ۳ سالگی خودش درست شد و غذاخور شد و حالا کمکم باید رژیم لاغری برایش بگذارم!
پشیمانم که دائم با بچههای دیگر مقایسهاش میکردم. چه اهمیتی دارد که بچهام ۹ ماهگی راه بیفتد یا یک سال و نیمگی؟ بالاخره که در ۷ سالگی همهشان با پای خودشان میروند مدرسه! حالا یک ماه دیرتر و زودتر چه فرقی داشت؟! هی میگفتم بچه فلانی چند کیلو است، بچه من چند کیلو؟ بچه فلانی کی حرف زد، بچه من کی؟ بچه فلانی… بچه من…! این اشتباهترین کاری بوده که کردم. الان میدانم که هر بچهای روند رشد خودش را دارد و هر کدامشان در یک چیزی پیشرو هستند و در یک چیزی عقبتر. مقایسهشان با هم به جز این که اعصاب من را خرد میکرد، هیچ فایدهای نداشت.
پشیمانم که به خودم نرسیدم. به خاطر کار و گرفتاری و بچهداری ورزش را کلا بیخیال شدم و از رابطه خودم و همسرم هم غافل شدم. به مرور هیکلم خراب شد، از همسرم دور شدم و از خودم بدم آمد. حالا بعد از ۳ سال تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم که به خودم نرسیدم. یک بچه بیشتر از هر چیز یک مادر شاد و سرحال میخواهد. بهتر بود به جای بشور و بساب خانه، خودم را تحویل بگیرم.