یکی بود یکی نبود. در یک ظهر سرد زمستانی، کفشدوزک کوچولوی قصه ما در اتاق گرم و نرمش نشسته بود و از پنجره به باغچه نگاه می کرد. او بهار همان سال به دنیا آمده بود و این اولین زمستانی بود که می دید، به همین خاطر تغيیرات باغچه خیلی برایش جالب و عجیب بود، چون هوا خیلی سرد بود، دون دون زیاد از خانه بیرون نمی رفت. او هر روز ساعتها کنار پنجره می نشست و به بیرون نگاه میکرد.
یک روز دون دون که حوصله اش خیلی سر رفته بود، تصمیم گرفت به باغچه برود. لباسهای گرمش را پوشید، دستکش هایش را برداشت و رفت به سمت باغچه. همین طور که راه میرفت به یاد روزهایی افتاد که با دوستهایش در این باغچه زیبا بازی های مختلف میکردند. کمی فکر کرد و رو کرد به آسمان و گفت: «پس کی این برف تمام میشود تا باز دوباره بتوانم با دوستهایم در یک هوای خوب بازی کنم؟ »
همین طور که به آسمان نگاه میکرد متوجه تغيیر و حرکت ابر ها شد و فکر کرد شاید آسمان دوباره می خواهد ببارد. پس تصمیم گرفت به زیر یکی از برگ های خشک برود تا خیس نشود. دون دون زود دوید و رفت زیر برگ خشک شده وسط باغچه نشست و دستانش را گذاشت زیر چانه اش و منتظر ماند.
کمی نشست اما دید خبری نیست، تا این که متوجه شد چند تا دانه گرد سفید رنگ افتاد کنار برگ، دون دون خیلی تعجب کرده بود چون هیچ وقت ندیده بود که از آسمان دانه بیفتد!
در همین فکر بود که یک دانه سفید را در مقابلش دید. دون دون به دانه نگاه کرد. دانه هم به دون دون نگاه کرد. آنها از هم ترسیدند و رفتند پشت برگ ها قایم شدند. کمی که گذشت دونه سفید یواشکی آمد بیرون و از دون دون پرسید: «تو دیگه چی هستی؟ »
دون دون به آرامی گفت: «اسم من دون دونه، من یه کفشدوزکم. تو کی هستی؟ »
دانه سفید نفس عمیقی کشید و گفت: «من هم یک دونه برفم. اسم من دونه برفیه، اسم من و تو درست شبیه همه. چه جالب! »
دون دون و دونه برفی زدند زیر خنده و از زیر برگ خشک بیرون آمدند. وقتی که دون دون چشمش به باغچه افتاد، با تعجب به اطرافش خیره شد چون همه باغچه سفید شده بود و یک عالمه دانه دیگر روی زمین بودند. او کمی راه رفت و دید که جای پاهای کوچکش روی زمین می ماند. او رو کرد به دونه برفی و از او پرسید:
«من تا به حال تو را ندیدم. تو از کجا اومدی؟ اینها همه خانواده تو هستند؟ »
دونه برفی گفت: «من و پدر و مادرم و همه خواهر و برادرهام روی یک ابر زندگی مي کردیم ولی الان هم همون از روش افتادیم روی زمین. »
دون دون تعجب کرد و از او پرسید: «خب پس تو دیگه نمی تونی بری به خونه ات؟ تو که بال نداری؟ می خوای من کمکت کنم و با بالهای کوچیکم ببرمت پیش خونه ابریتون؟ »
دونه برفی خندید و گفت: «نه، ممنون تو خیلی مهربونی، اما من و خانواده ام حالا دیگه یه خونه جدید داریم که این باغچه است. ما همیشه از بالا موجودات روی زمین را نگاه میکردیم و خیلی دوست داشتیم از آسمون بیایم پایین و روی زمین با شما بازی کنیم. »
دون دون گفت: «بازی با شما چه جوریه؟»
دونه برفی دست دون دون رو گرفت و گفت: «با من بیا. »
دون دون دست دونه برفی را که گرفت، دستش یخ زد. به همین خاطر دستکش هایش را دستش کرد. دون دون و دونه برفی با هم به طرف باغچه دویدند. پای دون دون توی برف ها فرو می رفت. اما دونه برفی دست دون دون رو گرفته بود و با هم توی برفها اینور و او نور دویدند و بازی کردند.
کمی که گذشت، مامان دون دون صدایش کرد:
«دون دون، بیا توی خونه سرما میخوری. »
دون دون به دونه برفی گفت: «میای خونه ما با هم بازی کنیم؟ »
دونه برفی گفت: «من نمی تونم بیام توی خونه. من توی گرما آب میشم. »
دو ندون گفت: «حالا چیکار کنیم؟ »
دونه برفی گفت: «من اینجا کنار درخت می مونم. فردا بیا با هم بازی کنیم. »
دون دون و دونه برفی برای برف بازی فردا کلی برنامه ریزی کردند و با هم خداحافظی کردند.
دون دون دوید به سمت خانه تا ماجرای دوست جدیدش را برای مادرش تعریف کند.