داستان کوتاه موشها و مهاجرت فیلها/ قصه های کودکانه

در روزگار قدیم، کنار دریاچه‌ای زیبا، شهری بزرگ قرار داشت. مردم شهر با شادی زندگی می‌کردند و خوشبخت بودند. روزها آمدند و رفتند و سال‌های سال گذشت. شهر زیبا، کم‌کم کهنه و فرسوده شد. مردم برای ساختن شهری جدید و زیبا، از آن‌جا کوچ کردند. شهر کنار دریاچه تنها ماند و موش‌ها آن‌جا را خانه خود کردند. زندگی موش‌ها بسیار راحت بود و آن‌ها به خاطر همین راحتی هر روز جشن می‌گرفتند. تا این‌که یک روز گله‌ی بزرگی از فیل‌ها که به خاطر خشکسالی از جنگل خودشان بیرون آمده و دنبال آب می‌گشتند، دریاچه‌ی کنار شهر موش‌ها را پیدا کردند. فیل‌ها که روزها بود آب نخورده بودند، با عجله از میان شهر موش‌ها گذشتند تا به آب برسند. به همین خاطر هزارها موش زیر پای آن‌ها کشته و زخمی شدند. موش‌ها وحشت‌زده و ناراحت دور هم جمع شدند تا راه چاره‌ای پیدا کنند. موش پیر و عاقلی که در میان آن‌ها بود، گفت: «به نظر من بهتر است که چند موش از طرف ما پیش سردسته فیل‌ها بروند و از او بخواهند که گله‌اش را از میان شهر ما عبور ندهد.»
موش‌ها قبول کردند. سه موش به طرف گله‌ی فیل‌ها حرکت کردند و خود را به سردسته‌ی آن‌ها رساندند. به او احترام گذاشتند و گفتند: «قربان! شما بزرگ و نیرومند هستید، اما ما موش‌هایی ضعیف و کوچک هستیم. وقتی از میان شهر ما گذشتید تا خود را به دریاچه برسانید، تعداد زیادی از دوستان ما کشته و زخمی شدند. اگر شما بخواهید باز هم از میان شهر ما بگذارید، دیگر هیچ یک از ما زنده نمی‌ماند. ما آمده‌ایم از شما بخواهیم راه دیگری را برای برگشتن به جنگل خودتان انتخاب کنید. آن وقت ما همیشه دوست شما خواهیم بود. اگرچه کوچک هستیم، اما شاید روزی بتوانیم به شما کمک کنیم.»
سردسته‌ی فیل‌ها گفت: «حق با شماست. ما باید بیشتر دقت می‌کردیم. حالا بروید و خیالتان راحت باشد. من نمی‌گذارم به هیچ کدام از شما آسیبی برسد.»
موش‌ها با خوشحالی به شهر برگشتند و فیل‌ها هنگام بازگشت، از راه دیگری به جنگل رفتند.
سال‌ها گذشت. یک روز چند شکارچی به جنگل فیل‌ها آمدند و تواستند سردسته‌ی فیل‌ها و بسیاری از افراد گله او را به دام بیندازند. شکارچی‌ها بعد از آن‌که فیل‌ها را از دام بیرون آوردند. آن‌ها را با طناب‌های محکم به درختان بزرگ بستند.
فیل‌ها غمگین بودند. ناگهان سردسته‌ی آن‌ها به یاد شهر موش‌ها و دوستان کوچکش افتاد. او از همسرش که به دام شکارچی‌ها نیفتاده بود، خواست تا فوری خودش را به شهر موش‌ها برساند و همه چیز را برایشان بگوید. همسر سردسته‌ی فیل‌ها به شهر موش‌ها رفت. آن‌ها از شنیدن این خبر نگران و ناراحت شدند و با عجله به سوی فیل‌ها حرکت کردند. چیزی نگذشت که هزاران موش به جنگل رسیدند و با دندان‌های تیز خود طناب‌های محکم را جویدند. طناب‌ها پاره و فیل‌ها آزاد شدند.
یکی از
موش‌ها از خرطوم سردسته بالا رفت و گفت: «ما خوشحالیم که توانستیم به شما کمک کنیم. چون شما با ما مهربان بودید. چقدر خوب است که همیشه با هم دوست باشیم.»
بعد، فیل‌ها و موش‌ها جشن گرفتند و شادی کردند.

برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *