فرد رختشویی، الاغی پیرو لاغر داشت که روزها از او کار میکشید و شبها آزادش میگذاشت تا هر کجا که میخواهد برود.
یک شب وقتی که الاغ در حال گشتن بود، با شغالی آشنا شد.. آنها با یکدیگر دوست شدند و از آن به بعد شبها با هم دنبال غذا میگشتند.
شبی به باغی رسیدند که پر از خیارهای رسیده بود. الاغ و شغال با خوشحالی وارد باغ شدند و تا میتوانستند خیار خوردند. شب بعد و شبهای بعد هم کارشان این بود که به باغ بروند و با خیارهای رسیده خودشان را سیر کنند. الاغ کمکم جانی گرفت و چاق شد.
یک شب، الاغ بعد از خوردن شام با شادی به آسمان نگاه کرد و گفت: «نگاه کن! ماه در آسمان میدرخشد. همهچیز زیباست و من دلم میخواهد در این شب زیبا آواز بخوانم.»
شغال با دستپاچگی گفت: «نَه، خواهش میکنم این کار را نکن. تو نباید آواز بخوانی، آواز خواندن تو برایمان دردسر درست میکند. صدای تو به گوش آدمها میرسد و آنها را به اینجا میکشاند. من و تو برای دزدی به اینجا آمدهایم و باید ساکت باشیم.»
الاغ که هنوز نگاهش به آسمان بود و به ماه خیره شده بود، گفت: «ولی من آنقدر خوشحالم که دلم میخواهد یک آواز قشنگ بخوانم.»
شغال گفت: «نَه، این کار درست نیست. اگر کشاورزها به اینجا بیایند، به خاطر خیارهایی که خوردهای تو را حسابی تنبیه میکنند.»
هرچه شغال گفت، الاغ گوش نکرد. سرش را بالا گرفت تا عرعر کند. شغال که عاقبت کار را میدانست، فوری از باغ بیرون رفت. الاغ شروع کرد به آواز خواندن. کشاورزان صدای او را شنیدند و با عجله خودشان را به باغ رساندند. آنها با چوب به جان الاغ افتادند و تا آنجا که میخورد او را زدند. بعد هم یک وزنه سنگین به گردنش آویزان کردند و رفتند. وقتی الاغ با آن وزنه سنگین از باغ بیرون آمد، شغال او را دید و گفت: «کشاورزها پاداش خوبی به تو دادهاند!»
الاغ سرش را پایین انداخت و خجالتزده گفت: «از اینکه حرف تو را گوش نکردم خیلی متأسفم.»
بعد با آن وزنه سنگین کشانکشان به سوی خانه حرکت کرد.
برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…