در جنگلی پر از درختان سرسبز، دو شیر نر و ماده زندگی میکردند. آنها دو فرزند داشتند و از داشتن آنها بسیار خوشحال و شاد بودند. شیر مادر در خانه میماند و از بچههای خود مواظبت میکرد و شیر پدر برای شکار به جنگل میرفت. یک روز شیرِ پدر هرچه گشت شکاری برای زن و بچههایش پیدا نکرد. ناامید به خانه برمیگشت که چشمش به یک بچه اشغال افتاد. او را به دندان گرفت و به لانه آورد. بچه شغال را به شیرِ مادر نشان داد و گفت: «من نتوانستم چیزی برای خوردن پیدا کنم، فقط این شغال کوچولو را دیدم، اما دلم نیامد او را بکشم. تو اگر میتوانی او را بکش و خودت و بچه ها را سیر کن.»
شیر مادر به شغال کوچولو نگاه کرد و گفت: «نَه، من هم نمیتوانم این کار را بکنم. او یک شغال کوچولوست، درست مثل بچههای کوچولوی خودم. من از او مواظبت میکنم و مثل بچههای خودم دوستش دارم.»
از آن روز به بعد، شیرها از بچه شغال مثل بچههای خودشان نگهداری کردند. بچهها روزبهروز بزرگتر میشدند و با هم بازی میکردند. گاهی به دنبال حیوانات دیگر میدویدند و شکار کردن را یاد میگرفتند.
شغال که هنوز نمیدانست عضو خانواده شیرها نیست، با شادی در کنار آنها زندگی میکرد.
تا اینکه یک روز فیلی به جنگل آمد. بچه شیرها برای شکار فیل به سوی او رفتند، اما شغال که شجاعت شیرها را نداشت، ترسید و فرار کرد و به برادرانش گفت: «نزدیک فیل نروید، او شما را میکشد.»
بچه شیرها که دیدند شغال فرار میکند، شجاعت خودشان را از دست دادند و به دنبال او به سوی خانه دویدند. آنها تمام ماجرا را برای پدر و مادرشان تعریف کردند و گفتند که شغال خیلی ترسو است. شغال از حرفهای آنها ناراحت شد و گفت: «من ترسو نیستم. من مثل شما شجاعم. اگر راست میگویید جلو بیایید تا با شما بجنگم.» شیر مادر نگاهی به او کرد و با آرامی گفت: «تو نباید با برادرهایت اینطور حرف بزنی.»
شغال با ناراحتی گفت: «ولی آنها مرا مسخره میکنند. آنها میگویند که من شجاع نیستم.»
شیر مادر خندید و گفت: «تو شجاع هستی، اما باید بدانی که شغالها نمیتوانند مثل شیرها فیل شکار کنند.»
شیر مادر همه ماجرا را برای شغال تعریف کرد و شغال فهمید که شیر نیست و شغال است و باید با شغالها زندگی کند و مثل آنها به شکار برود.
شغال جوان از خانواده شیرها خداحافظی کرد و با اینکه دلش برای آنها تنگ میشد، رفت تا با شغالها زندگی کند.
برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…