در زمانهای گذشته، درشهر طبرستان یک قاضی عادل به نام ابوالعباس رویانی زندگی میکرد، که بسیار هوشیار و با درایت بود. و به همین خاطر حکمهای عادلانهای نیز میکرد و میدانست که چطور حق مظلوم را از ظالم بگیرد.
این قاضی که همه جا به عدالتخواهی مشهور بود. روزی از روزها بر مسند عدالت و قضاوت نشسته بود که ناگهان مردی را دید که دست مرد دیگری را در دست دارد و او را کشان کشان به داخل دادگاه میآورد، و پس از اینکه او را بنزد قاضی آورد گفت: ای قاضی عادل! این مرد صد دینار از من به عنوان قرض، گرفته تا یک ماه بعد به من بدهد. ولی اکنون چهار ماه از موعد پرداخت قرضش گذشته و قرض مرا نمیدهد که هیچ بلکه انکار میکند که اصلاً چنین پولی را از من گرفته است و میگوید تو به من پولی نداده ای.
پس قاضی از آن مرد که پولها را پس نمیداد پرسید: ای مرد! آیا او راست میگوید؟ او گفت: نه قاضی، او دروغگوست و به من تهمت میزند.
سپس قاضی از مرد مدعی پولها پرسید: ای مرد! آیا تو برای گفته های خود شاهدی هم داری؟ مرد گفت: متأسفانه شاهدی ندارم. قاضی گفت: چون تو شاهد نداری من نمیتوانم حرفهای تو را قبول کنم. یعنی این رسم شریعت و محکمه است و من ناچارم که این مرد که تو به او اتهام بستهای سوگند دهم و اگر باز قبول نکرد. من نمیتوانم کاری کنم.
پس مرد مدعی گفت: قاضی این مرد از سوگند دروغ ترسی ندارد و هر دروغی را بدون واهمه میگوید و از خداوند نمیترسد، ترا به خدا قسم میدهم که فکر دیگری کن و چاره دیگری بیاندیش و پیش قاضی به زانو افتاد و زاری کنان التماس و لابه میکرد که قاضی حقش را از آن ظالم بگیرد.
وقتی که قاضی دید آن مرد بی تابی میکند دریافت که حق با اوست و چون به پاکی اشکهایش ایمان آورد فهمید که او راستگوست و نمیتواند دروغگو باشد. پس به آن مرد گفت:ای مرد برخیز و داستان خودت را با این مرد، تمام و کمال به من بگو تا من چارهای کنم. پس مرد برخاست و شروع به تعریف داستان کرد و گفت: ای قاضی این مرد یکی از دوستان قدیمی من بود و اتفاقاً چند ماه قبل بسیار محتاج شد چون ورشکسته شده بود و سرمایهای نداشت تا با آن زندگی کند. پس وقتی نیازمند پولی جهت سرمایه کردن برای تجارتش شد پیش من آمد و گفت: ای دوست عزیز! مرا کمک کن و ماجرایش را برای من تعریف کرد و من هم به او گفتم: ای دوست
من! همه دارایی من از این دنیا، صد دینار است که آن را با مشکلات زیادی پس انداز کرده ام و با چه سختی نگه داشتهام تا در مواقع لازم و بحرانی از آن استفاده کنم ولی چون تو به آن نیاز داری، من آن را به تو میدهم تا بعد از اینکه کارت رونق پیدا کرد آن را به من بازگردانی.
پس این مرد به من گفت: من به تو قول میدهم که بعد از یک یا دو ماه پولت را به تو بازخواهم گرداند. زیرا که من از تعداد دیگری از دوستانم نیز پول قرض گرفته ام و با پول تو در حدود هزار دینار میشود و من بعد از یکی دو ماه که با آنها تجارت کردم و پول زیادی بدست آوردم تمام قرضهای دوستانم و از جمله تو را میدهم. پس به من اعتماد کن و من نیز به او اعتماد کردم و صد دینار را به او دادم و من بودم و او و خدای بزرگ.
قاضی گفت: در آن موقع که پولها را به او میدادی کجا بودید؟ مرد گفت: ما در زیر یک درخت در یک باغ بودیم. قاضی گفت: تو که زیر درخت پولها را دادی، پس چرا گفتی که شاهدی نداری. پس درخت را به حساب نیاوردی و رو به آن مرد دیگر کرد و گفت: تو چه میگویی ای مردک؟
آن مرد حیله گر گفت: دروغ میگوید قاضی. من هیچ پولی در هیچ جایی از او نگرفتهام. پس قاضی گفت:ای مردک تو همین جا پیش من باش و رو به مرد مدعی کرد و گفت: ناراحت نباش، تو باید زیر همان درختی که پولها را به این مرد دادی، بروی اول دو رکعت نماز بخوانی و صدبار به پیغمبر صلوات بفرستی و بعد رو به درخت کرده به او بگو که: قاضی میگوید بیا و گواهی بده. در این زمان مرد حیله گر خندید. ولی قاضی به او توجهی نکرد. پس مرد مدعی گفتای قاضی میترسم آن درخت به فرمان من به اینجا نیاید.
قاضی گفت: اگر شک داری بیا و این مهر مرا بگیر و با خود به نزد درخت ببر و بگو این مهر قاضی است و میگوید بیا و گواهی بده چنانچه که حق من است پیش تو.
مرد مهر قاضی را گرفت و رفت. پس مرد حیله گر همانجا ماند و قاضی به رسیدگی به حکمهای دیگر مشغول شد و دیگر به آن مرد توجهی نکرد و حتی به او نگاه هم نمیکرد و نوبت به دادرسی دو مدعی و مدعای دیگر شد.
پس قاضی در میان حکم آنها رو به این مرد کرد و گفت: ای مردک! آیا دوستت به آن درخت رسیده است. مرد که تمام حواسش متوجه دعوای آن دو نفر و حکم قاضی درباره ی آنها بود، به قاضی گفت: نه قاضی، هنوز نرسیده است.
پس قاضی بدون هیچ صحبت دیگری، به کارش مشغول شد و اما آن مرد، مهر قاضی را به درخت نشان داد و گفت: ای درخت به حکم این مهر قاضی بیا و شهادت بده اما درخت هیچ حرکتی نکرد. پس مرد که از درخت و آمدنش برای شهادت ناامید شده بود برگشت و نزد قاضی رفت به او و گفت که درخت نیامد. قاضی گفت: ای مرد تو در اشتباهی، زیرا درخت آمد و شهادت داد و رفت. پس قاضی روبه مرد حیله گر کرد و گفت: زود باش پولهای این مرد را که از او قرض گرفته ای، پس بده. وگرنه ترا به زندان میاندازم.
مرد حیله گر گفت: ولی قاضی تا من اینجا نشسته بودم درختی نیامد تا شهادت بدهد.
قاضی گفت: راست میگویی، هیچ درختی برای شهادت دادن به اینجا نیامد ولی اگر تو پولی از این مرد نگرفتهای و نمیدانی که این مرد چه میگوید و درختی را هم که در زیر آنها پولها را گرفتهای نمیشناسی چگونه وقتی که من از تو پرسیدم آیا دوستت به آن درخت رسیده یا نه، تو گفتی نه، هنوز نرسیده است. اگر پولها را در زیر درخت نگرفته بودی میگفتی که نمیدانم کدام درخت را میگویی. پس تو پولها را از او در زیر درختی که خود آن را میشناسی گرفته ای. پس زودباش پولها را به او پس بده. مرد حیله گر که دید رسوا شده و درایت و هوش قاضی او را غافلگیر کرده به گناهش اقرار کرد و پولها را به دوستش برگرداند و از او عذرخواهی کرد و رفت و آن مرد هم پولها را گرفت و از قاضی تشکر کرد و رفت.
این داستان از کیه