داستان زیبای عروسی پادشاه کوتوله ها!

در روزگاران گذشته یک درخت بود که در آن چند تا مارمولک با هم زندگی می‌کردند. مارمولک‌ها زبان همدیگر را می‌فهمیدند و به راحتی با هم صحبت می‌کردند. روزی یکی از مارمولک‌ها گفت: «من چند شبه که نمی‌تونم راحت بخوابم. چون دائم از سمت کوه کوتوله‌ها سر و صدا می‌یاد و من از صدای اونا از خواب می‌پرم.»

مارمولک دیگر گفت: «من هم دیشب دیدم که کوه را تکان می‌دادند تا خونه‌شون تمیز بشه. و دختراشون هم داشتند بازی می‌کردند.»
مارمولک دیگری از راه رسید و وقتی دید که آنها دارند از کوتوله‌ها صحبت می‌کنند گفت: «من هم از کرم خاکی یه چیزهایی شنیده‌ام. اون چشم‌هاش نمی‌بینه اما حس قوی‌ای داره و با حسش همه چیزو می‌فهمه. اون به من گفت که چند وقت پیش روی کوه کوتوله‌ها بوده و یه چیزهایی فهمیده. اون گفت قراره برای کوتوله‌ها یه مهمون مهم بیاد. و گفت که اونها دارن خودشون رو آماده می‌کنن و همه‌ی وسایل قشنگ طلایی و نقره‌ای‌شون رو جلوی پنجره‌هاشون چیدن که وقتی مهموناشون می‌رسن، خونه‌شون منظره‌ی قشنگی داشته باشه.»

مارمولک‌ها کنجکاو شده بودند و دوست داشتند بدانند که میهمان آن کوتوله‌ها چه کسانی هستند و از هم دیگر سؤال می‌کردند اما هیچ کدامشان نمی‌دانستند که میهمانان آنها چه کسانی هستند.

شب بود. و یک نفر داشت از کوه پایین می‌آمد. او یک پیرزن کوتوله بود. و این پیرزن در قصر پادشاه کوتوله‌ها آشپزی می‌کرد. پس تند و فرز به سمت یک کلاغ دوید. کلاغی که همیشه شب‌ها بیدار می‌ماند. و به کلاغ گفت: «گفتن که بیام سراغ تو و بهت بگم که به مهمونی ما بیای اما برات یه زحمت هم دارم. تو باید بری و به جادوگرا هم بگی که اونا هم دعوت دارن و باید به مهمونی ما بیان. اون‌ها خیلی موجودات با شخصیتی هستند. و پادشاه دستور داده که بهترین مهمونی رو براشون تدارک ببینیم.»

پیرزن کوتوله گفت: «خیلی‌ها به این مهمونی دعوت شدن. بعضی از آدم‌ها هم دعوت شدن اما نه هر آدمی بلکه یک سری از آدم‌های خیلی خاص که می‌تونند یک جوری با ما ارتباط برقرار کنند. پادشاه خیلی‌ها رو می‌خواست دعوت کنه اما من گفتم که در ‌شأن ایشون نیست که هر کس رو به مهمونیش دعوت کنه. مثلاً ایشون می‌خواست روح مرده‌ها رو دعوت کنه اما من گفتم که به جاش پری‌های دریایی رو دعوت کنه و پادشاه گفت اما اونا از جاهای خشک خوششون نمی‌آد. من هم گفتم خوب برای هر کدوم از اون‌ها یه ظرف آبی، یه سنگ خیسی چیزی می‌ذاریم تا بهشون بد نگذره، در عوض اون‌ها موجودات خیلی با شخصیتی‌اند.

ما خیلی‌های دیگه رو دعوت کردیم؛ کوتوله‌های کوچولو، مرد دریا، و اسب کلیسا و خیلی‌های دیگه. ما این‌ها رو دعوت می‌کنیم چون خیلی به ما نزدیکن.» بعد از این که پیرزن کوتوله این‌ها را به او گفت چند دعوت‌نامه به آن کلاغ داد و به او گفت که برود و آنها را بین میهمانان پخش کند. پس کلاغ قبول کرد و با کمال میل راه افتاد که دعوت‌نامه‌ها را پخش کند. کوتوله‌های دختر داشتند شادی می‌کردند و جنس لباسی که تن آنها بود از نور مهتاب بود که وقتی شادی می‌کردند لباس‌ها روی بدنشان چین می‌خوردند.

کوتوله‌ها، روی کوه را به خوبی تزیین کرده بودند و روی زمین و سقف و دیوارهای سالن را با ماده‌ای که از جادوگران گرفته بودند حسابی برق انداخته بودند. آنها غذاهای خوشمزه‌شان را هم چیده بودند که غذاهایشان عبارت بودند از وزغ سرخ کرده و حلزون و قارچ سمی و موش‌های چاق و چله و زهر و این جور چیزها که آنها خیلی دوست داشتند.

آنها، به پادشاهشان هم رسیده بودند و او را آماده کرده بودند و تاج او را با ماده‌ی مخصوصی که به سختی برایش گیر آورده بودند کاملاً برق انداخته بودند. پادشاه کوتوله‌ها گفت: «همه چیز خوبه، فقط برای این که فضا خوشبو بشه باید مقدار زیادی عود بسوزونیم.»

کوچک‌ترین دختر پادشاه کوتوله‌ها از پدرش پرسید: «مگه چه کسایی می‌خوان به این مهمونی بیان که شما این قدر اهمیت می‌دین؟» پادشاه گفت: «الآن همه چیزو بهت می‌گم. قضیه سر شوهر کردن شما دخترهاست. قراره که پادشاه کوچولوی نروژی به همراه دو تا پسرهاش بیان این جا. البته مردم می‌گن که پسرهاش بی‌تربیت‌اند اما شاید مردم از خودشون این حرف‌ها رو درآورده باشن. تازه اگر هم که این طور باشه شما باید سعی کنید تا اونا رو خوب کنید. ولی من پدرشون رو خوب می‌شناسم. اون کوتوله‌ی خیلی با شخصیته. ما خیلی قبل‌ها به هم دست برادری دادیم و قول دادیم که همیشه با هم خوب باشیم. همسرش هم زن خیلی خوبی بود که مرد. و حالا سال‌هاست که من این دوستم را ندیدم و خیلی دلم براش تنگ شده.»
یکی از دو دختر گفت: «اونا کی می‌رسن این جا؟»

پادشاه گفت: «بستگی به آب و هوا داره و هر وقت که هوا خوب بشه اونا یواشکی سوار یه کشتی می‌شن و می‌آن این جا، چون پادشاه کوچولو خیلی مواظب خودشه؛ و من زیاد از این اخلاقش خوشم نمی‌آد.»
سپس دو تا از افراد پادشاه با عجله زیادی آمدند توی قصر و خبر دادند که آنها دارند می‌آیند. پادشاه هم تاجش را بر سرش گذاشت و خودش را آماده کرد. دخترها هم فوری خودشان را آماده کردند. بعد پادشاه کوچولو به همراه دو پسرهاش وارد شد. خود پادشاه کوتوله لباس‌های سنگینی پوشیده بود اما پسرهایش لباس‌های خیلی بدی تنشان بود و یکی از آنها جلوی پادشاه با بی‌ادبی تمام به پدرش گفت: «اون کوهی که گفتی پادشاه توش قصر داره اینه؟! این که یه تپه ست!»

پسرها با خودخواهی می‌گفتند جایی که خودشان زندگی می‌کنند خیلی بهتر و قشنگ‌تر است. حتی آن‌ها می‌گفتند: «ما تعجب می‌کنیم که چطور زبون مردم این جا رو می‌فهمیم.» اما پدرشان از این حرف آنها ناراحت می‌شد و به آنها می‌گفت که این قدر خودخواهانه حرف نزنند.
همه‌ی مهمان‌ها آمده بودند و توی سالن پذیرایی جمع شده بودند و آخرین کسانی هم که آمده بودند همان کوتوله‌های نروژی بودند. میهمان‌ها همه مؤدب کنار هم نشسته بودند اما وقتی دو کوتوله پسر وارد شدند با بی‌ادبی به جای این که پشت میز بنشینند روی میز نشستند. اما پدرشان با حرص گفت: «این چه کاریه؟! بلند شین از روی میز!» پسرها اول به حرف او گوش ندادند اما وقتی پدرشان به تندی حرفش را تکرار کرد آنها از روی میز بلند شدند، اما باز هم دست از کارهایشان بر نمی‌داشتند. مثلاً سر میز دخترها را اذیت می‌کردند و می‌خندیدند. و کفش‌هایشان را درآوردند و دادند دست دخترهای پادشاه کوتوله‌ها.

کوتوله‌ی پیر کوچولو خیلی با پسرهایش فرق داشت و مرد بسیار مؤدبی بود. او از کشورش که جای بسیار سردی بود داستان‌های مختلفی تعریف می‌کرد. از رودخانه‌های آنجا، از آبشارهای بلندش که چگونه ماهی‌های بزرگ بر روی آن می‌پرند و از صدای آبشارها که مثل آهنگ زیبایی نواخته می‌شد حتی از شب‌هایی که آسمان صاف و ستاره باران بود و از سورتمه‌سواری بچه‌ها بر روی یخ‌های دریاچه‌ها و سر و صدا و شادی آنها.
پیرمرد آنقدر آن داستان‌ها را زیبا تعریف می‌کرد که انگار در همان لحظه همه‌ی آنها داشتند اتفاق می‌افتادند.
حالا دیگر وقت شادی کردن شده بود. دخترهای پادشاه کوتوله‌ها مقداری شادی کردند و هنرشان را به اجرا گذاشتند.

کوتوله‌ی پیر خیلی از شادی دخترها خوشش آمد و از پدر آنها پرسید که دیگر چه هنرهایی بلد هستند. پادشاه دختر کوچکش را صدا زد و به او گفت: «هنرت رو به جناب کوتوله‌ی پیر نشون بده دخترم!» پس دخترک یک میخ را در دهانش کرد و غیب شد. اما پادشاه کوتوله گفت که این اصلاً کار خوبی نیست و به صلاح نیست که پسرهایم با این دختر عروسی کنند.
بعد، دختر دوم آمد او هنرش را به نمایش گذاشت. او یک کوتوله مثل خودش درست کرد که همراه خودش همه جا می‌رفت اما چون کوتوله کوچولوها این کار را بلد نیستند او را هم قبول نکردند. بعد کوتوله پیر به یک دختر دیگر که آنجا بود اشاره کرد که جلو بیاید. او در کارگاه یک جادوگر کار می‌کرد. و کوتوله کوچولوی پیر از او پرسید که چه کاری بلد است و دختر گفت که می‌تواند درخت‌های پوسیده را با کرم‌های شب‌تاب درست کند. کوتوله کوچولو از آن دختر خیلی خوشش آمد و گفت: «به این می‌گن هنرمند.»

بعد، یک دختر دیگری جلو آمد و با سازی که توی دستش بود شروع به نواختن کرد که همه شاد شدند اما کوتوله کوچولو از او خوشش نیامد و گفت: «نه… من این دختر رو برای پسرهام نمی‌پسندم.»
جلسه‌ی انتخاب دختر خیلی طول کشیده بود و دیگر حوصله‌ی پسرهای کوتوله کوچولوی پیر سر رفته بود. بعد آنها از سالن رفتند بیرون اما پیرمرد نشسته بود و هنوز دنبال دختر می‌گشت. او دست روی‌ یک دختر دیگر گذاشت و پرسید:‌ «بگو ببینم، تو چه هنری داری دختر جان؟»، و دختر جواب داد: «من هنری ندارم اما از کشور شما، یعنی کشور نروژ خیلی خوشم می‌آد و همیشه دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که اهل اون جا باشه تا من رو با خودش به اون جا ببره.»

دختری که از همه کوچک‌تر بود یواشکی در گوش پادشاه گفت: «من می‌دونم که اون چرا کشور نروژ رو دوست داره. اون به خاطر خودش اون جا رو دوست داره، چون شنیده که وقتی جهان نابود بشه فقط اون جا سالم می‌مونه و حالا هم می‌خواد هر جوری شده بره اونجا تا وقتی جهان از بین رفت اون سالم بمونه.»

کوتوله پیر خندید و گفت: «پس به خاطره اینه که می‌گه من نروژ رو دوست دارم!» سپس رو به هفتمین و آخرین دختر کرد و گفت: «تو چه هنری داری دختر جان؟!» پادشاه گفت: «ولی شما ششمی رو یادتون رفت.» ششمین خواهر این قدر خجالتی بود که عقب ایستاده بود و او ندیده بودش. پس دختر ششم گفت که من هیچ هنری ندارم و تنها کاری که بلدم راست گفتن است. برای همین می‌دونم که هیچ کس سراغ من نمی‌آد.

اما، هفتمین خواهر گفت: «من هرچه قدر که بخواهید براتون قصه تعریف می‌کنم. من یک عالمه قصه بلدم.» کوتوله پیر گفت: «اگه راست می‌گی برای هر کدام از انگشت‌های دست من یک قصه بگو.» پس دختر دست کوتوله پیر را توی دست‌های خودش گرفت و برای هر کدام از انگشت‌هایش یک قصه گفت. او وقتی قصه‌ها را تعریف می‌کرد غش‌غش می‌خندید و دل کوتوله پیر را می‌برد. او هنوز برای همه‌ی انگشت‌ها قصه نگفته بود که کوتوله پیر گفت: «تو چه قدر دختر جالبی هستی! من خیلی ازت خوشم اومده و خودم با تو عروسی می‌کنم.» دختر گفت: «اما هنوز که قصه‌ی انگشت‌ها تموم نشده.» کوتوله کوچولوی پیر گفت: «عیبی نداره. بقیه‌ش باشه واسه‌ی زمستون که پیش هم هستیم. ما باید کنار بخاری بشینیم و تو برای من از همه چیز قصه بگی. توی نروژ هیچ کس بلد نیست قصه تعریف کنه. و دیگه هیچی تو، اون کشور برای من مهم نیست. نه رودخونه و نه آبشارها و نه ماهی و نه صداهایی که مثل آهنگ توی گوش می‌پیچند. فقط تو برام مهم هستی. من و تو می‌تونیم خیلی با هم شاد باشیم و خوش بگذرونیم.»

همان موقع یکدفعه یاد پسرهایش افتاد و پرسید: «بچه‌هام کجا رفتن؟‍» او بیرون رفت و دید که آنها دارند لابه‌لای درخت‌ها می‌دوند و با مشعل‌هایی که آورده بودند بازی می‌کنند. پس کوتوله‌ها پیر به آنها گفت: «بازی بسه دیگه. بیاید ببینید من براتون چه مامانی آوردم. شما هم باید برای خودتون یکی یه دونه دختر انتخاب کنید تا باهاش عروسی کنید.»

پس پسرها به پدرشان گفتند که آنها زن نمی‌خواهند و هر کدام از آنها آمدند و بعد از این که یک مقدار برای مردم سخنرانی کردند از گرما لباس‌هایشان را درآوردند و از بس خسته بودند همانجا جلوی همه خوابیدند. کوتوله پیر که خیلی خوشحال بود، عروس را در آغوش گرفت و با او شروع به شادی کردن کرد. بعد آنها در حال شادی کردن کفش‌هایشان را با هم عوض می‌کردند چون این کار رسم بود. بعد زنی که داشت به کارهای میهمانی آن شب می‌رسید گفت: «دیگه صبح شده و الآن من پرده‌ها رو می‌کشم.» چون اگر آفتاب به آنها می‌خورد می‌سوختند.

مارمولک‌ها هنوز از درخت بالا و پایین می‌رفتند و یکی از آنها گفت: «اون کوچولوی پیر خیلی جالب بود.» کرم خاکی گفت: «ولی به نظر من بچه‌هاش جالب‌تر بودن.»

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *