نور طلايي رنگ خورشيد از لابه لاي برگ هاي درختان بر زمين مي تابيد و گل هاي ريز جنگلي را نوازش مي داد. پادشاه سوار بر اسب سلطنتي به آهستگي پيش مي رفت و درباريان پشت سرش آرام حركت مي كردند.
پادشاه به دور دست نگاه مي كرد و از اين كه اين مكان سرسبز را براي گردش انتخاب كرده بود راضي و خوشنود به نظر مي رسيد. ناگاه از دور دست صداي شيهه اسبي شنيده شد. وزير خودش را كنار پادشاه رساند و گفت: عالي جناب! اسب سواري به طرف ما مي آيد.
پادشاه گفت: جلوتر مي رويم تا ببينيم چه كسي است؟!
اسب سوار از لابه لاي درختان سرسبز پيدا شد. مرد عالمي بود كه لباس هاي كهنه و مندرسي به تن داشت.
پادشاه كه مرد عالم را مي شناخت بي درنگ از اسب پياده شد و مرد عالم را احترام كرد.
مرد عالم از اين كه مي ديد پادشاه جوان فهميده و بدون غرور و تكبر است، خوشحال شد و پادشاه را احترام كرد. درباريان چاپلوس و نادان، از كار پادشاه ناراحت شدند و تصميم گرفتند تا موضوع را با برادر پادشاه در ميان بگذارند.
غروب بود و آسمان كم كم تاريك مي شد.
پادشاه و درباريان به قصر باز گشتند. درباريان خودشان را نزد برادر پادشاه رساندند و تمام جزئيات ماجرا را تعريف كردند.
برادر پادشاه به همراه وزير نزد پادشاه رفتند و او را نصيحت كردند كه: پادشاه نبايد در مقابل مرد ژنده پوشي احترام بگذارد و اين كار در شأن و منزلت يك شاه نيست. صبح روز بعد پادشاه دستور داد تا دو صندوق چوبي ساختند. يك عدد از آن ها را با ورق طلا روكوبي كردند و يك صندوق ديگر را قير اندود كردند.
سپس دستور داد تا برادرش و درباريان نزد او بيايند. وقتي همه حاضر شدند، پادشاه نگاهي به آن ها كرد و گفت: مقصود من از اين كه شما را در اينجا حاضر كرده ام اين است كه به من بگوييد كدام يك از اين صندوق ها ارزش بيش تري دارد؟
همهمه اي بين حضار افتاد همه از اين سؤال تعجب كرده بودند.
– هر كسي با نگاه به اين صندوق ها متوجه مي شود كه ارزش صندوق طلايي بيش تر است.
– پس چرا پادشاه چنين سؤالي را از ما مي كند؟
– حتما فكر مي كند ما احمق و نادانيم.
– نكند پادشاه عقل خود را از دست داده باشد؟
– اگر پادشاه عقلش را از دست رفته باشد، پس تكليف مردم و مملكت چه مي شود؟
هر كسي چيزي مي گفت و همه حيرت زده به پادشاه و صندوق ها نگاه مي كردند.
پادشاه سرفه اي كرد و گفت: مشورت بس است. حال بگوييد كدام صندوق ها با ارزش اند؟
درباريان تعظيم كردند و يكصدا گفتند: عالي جناب! صندوق طلايي.
پادشاه از تخت پايين آمد و كنار صندوق ها ايستاد. يكي از درباريان را احضار كرد و گفت: در صندوق ها را باز كن. در صندوق ها باز شد. همه با چشم هاي از حدقه در آمده به صندوق ها خيره شده بودند. صندوق طلايي پر از كثافت و صندوق قيري پر از جواهرات بود.
پادشاه گفت: آيا شما مي توانستيد از شكل ظاهري اين صندوق ها به ارزش آن ها پي ببريد؟!
منزلت و ارزش هيچ كس به لباس و ظاهر او نيست. چه بسا افرادي كه ظاهري پر زيور و زيبا دارند و دروني بي ارزش و فرومايه. اگر من به آن مرد عالم احترام گذاشتم و وضع ظاهري و لباس هاي او برايم بي اهميت جلوه كرد، فقط به دليل دانش و كمال دروني او بود. او مردي دانشمند و با كمال است كه در اين محفل هيچ يك از شما با اين همه زر و زيور چنين كمالي ندارد.
درباريان از كردارشان پشيمان شدند و خجالت زده سراي پادشاه را ترك كردند.
داستان زیبای امتحان پادشاه!/ حکایت
اشتراکگذاری