روزی در یک جنگل بزرگ مسابقهی دویی برگزار شد و قرار شد که دو نفر را به عنوان برنده انتخاب کنند. البته به نفر اول جایزهی بهتری میدادند. اما مدت مسابقه یک روز و دو روز نبود بلکه این مسابقه یک سال طول کشیده بود. و، کسانی برنده میشدند که بیشتر از همه دویده و تلاش کرده بودند.
خرگوش گفت: «جایزهی نفر اول را من بردم چون حق من بود. اما شنیدهام که بعضیها گفتهاند چون دوستهای من در گروه داورها بودهاند من اول شدهام اما برنده شدن من هیچ رابطی به این مسئله ندارد. چون من فقط خودم زحمت کشیدم. البته من هم از دوستان داورم توقع داشتم که این عزیزان در مورد دوم شدن حلزون با من هم مشورت میکردند.»
در این حال، نردهی پرچین که مسابقه را تماشا کرده بود گفت: «من فکر میکنم حلزون حق داشت که دوم شود چون او خیلی زحمت کشید. من میدیدم که او چقدر پشت کار داشت. حلزون با وجود این که خانهاش پشتش بود یک سال تمام با همهی توانی که داشت دوید تا برنده شود. او این قدر با سرعت دوید و از جان خودش مایه گذاشت که ران پایش هم توی این مسابقه شکست.»
پرستو که هیچ کس برای داوری به نظرش اهمیت نداده بود گفت: «من دوست داشتم وقتی که برندهها را انتخاب میکنند نظر من را هم بپرسند. بالاخره من هم لایق این بودم که جزو داورها باشم چون هیچ پرندهای نمیتواند به اندازهی من طولانی پرواز کند.»
نردهی پرچین که کمی از این حرف پرستو عصبانی شده بود با صدای بلند گفت: «آره، ما هم میدانیم که تو پروازهای طولانی میکنی. اتفاقاً مشکل تو همین است. مشکلت این است که یک جا بند نمیشوی. تو به وطن خودت هیچ علاقهای نداری. اگر تو وفا داشتی و بیشتر وقتها توی وطن خودت میماندی آن وقت شاید ما تو را هم به حساب میآوردیم اما حالا چه؟!» پرستو با لحن تند و طعنهآمیزی به نرده گفت: «مثلاً اگر همهی سال را مثل تو توی علفزار بخوابم آن وقت داورم میکنید؟!»
نردهی پرچین با صدای آرامتری جواب داد: «نه، اما اگر من ببینم تو حداقل نصف سال توی علفزاری که وطنت هست بمونی آن وقت میگویم که تو را هم برای داوری به حساب بیاورند.»
حلزون که حوصلهاش از بحثهای آنها سر رفته بود میان صحبتهایشان پرید و گفت: «بس کنید آقایان، بگذارید من هم حرف دلم را بزنم. اگر من به جای داورها بودم خودم را نفر اول میکردم. میدانید چرا؟ چون این من بودم که از دویدن زیاد پایم شکست و این نشان میدهد که چهقدر این مسابقه برایم مهم بوده که این قدر تلاش کردم. خدا خرگوش را طوری آفریده که میتواند به راحتی تند بدود به خاطر همین میتوانم بگویم که او تمام سعی خودش را نکرد. او از همهی توانش استفاده نکرد. خرگوش میتوانست خیلی بیشتر از اینها بدود اما من بیچاره همهی توانم را به خرج دادم و با آخرین سرعتم دویدم. حیف که دوست ندارم دعوا و مرافعه راه بیفتد وگرنه حتماً حقم را میگرفتم.»
در آن هنگام یک تابلو که یکی دیگر از داوران مسابقه بود گفت: «به جان خودم قسم که ما خیلی منصفانه نفرات اول و دوم را انتخاب کردیم. آقایان عزیز! من خودم همیشه طرفدار نظم و ترتیبم، برای همین است که تا حالا هفت بار مرا برای داوری مسابقات انتخاب کردهاند. من موجود خیلی عاقلی هستم و همیشه یک روش خیلی خوب برای انتخاب نفرات برتر دارم. روش من این طور نیست که نگاه کنم چه کسی بیشتر تلاش کرده بلکه یک روش منظمتر را به کار میبرم. همین حالا برای شما توضیح میدهم که این چه روشی است؛ من نگاه میکنم که هیکل کدام حیوان بزرگتر است، هر کدام که هیکلش بزرگتر بود به او رأی میدهم. بله عزیزان، من همیشه کارم را از روی نظم و ترتیب انجام میدهم.»
قاطر هم که یکی دیگر از داوران مسابقه بود گفت: «من برای این خرگوش را نفر اول اعلام کردم چون خیلی زرنگ بود. او یکدفعه از این ور به آن ور میپرید البته رأی من فقط به خاطر این نبود، بلکه به خاطر چیزهای دیگر هم بود. مثلاً به خاطر گوشهای قشنگش. وقتی گوشهای او را دیدم یاد بچگیهای خودم افتادم. وقتی بچه بودم گوشهایم درست مثل گوشهای او بود. بیشتر به خاطر همین بود که او را انتخاب کردم.»
مگس که تا آن موقع ساکت بود و هیچ حرفی نزده بود وز وزی کرد و گفت: «اصلاً شما میدانستید که سرعت من از خرگوش هم بیشتر است؟ میدانید از کی فهمیدم؟ الآن برایتان توضیح میدهم:
یک روز روی سقف یک قطاری که داشت با سرعت میرفت نشسته بودم که یکدفعه چشمم به خرگوشی افتاد که داشت از جلوی ما روی ریل میدوید. آن خرگوش تا فهمید که پشت سرش قطار دارد میآید خودش را از روی ریل کشید کنار اما یک ذره دیر جنبید و یک پایش زیر قطار ماند و له شد. خرگوش کنار ریل افتاد و من که روی سقف قطار بودم از او جلو زدم. پس فهمیدم که سرعت من خیلی بیشتر از خرگوش است. اما عیبی ندارد چون من اصلاً به دنبال اول شدن و جایزه گرفتن و این جور چیزها نیستم.»
رز وحشی در گوشهای بود و تمام این حرفها را شنیده بود. او بیشتر وقتها در دلش صحبت میکرد و بلند بلند حرف نمیزد. آن موقع هم مثل بیشتر وقتها در دلش گفت: «باید آفتاب را نفر اول میکردند. سرعت او از همه بیشتر است. چون او که این قدر تند فاصلهی خود تا زمین را طی میکند باید به نظر من حتی جایزهی نفر دوم را هم به او بدهند. تازه او فایدههای زیادی هم برای ما دارد. نور خورشید طبیعت را زنده میکند و به ما گلها جان میدهد. اگر او نبود که هیچ وقت موجود خوشبویی مثل من پیدا نمیشد اما این داوران عزیز این موجود پرسرعت و با ارزش را ندیدند. من اگر به جای آفتاب بودم با گرمایی که داشتم همهی آنها را گرما زده میکردم. اما چه فایده؟ اگر آفتاب توی کلهی آنها بخورد آنها دیوانهتر از حالا میشوند و من هم هیچ وقت به آنها نمیگویم که چهقدر آفتاب را دوست دارم چون آنها نمیفهمند.
من همیشه توی دلم آفتاب را دوست داشتهام و بعد از این هم دوستش دارم چون وقتی همهی ما بمیریم او باز هم زنده است.» کرم خاکی که تازه از خواب بیدار شده بود پرسید: «حالا جایزهی نفرات اول و دوم چه چیزهایی هستند؟»
قاطر با آب و تاب جواب داد: «جایزهی نفر اول مجوز ورود به باغچهی سبزیهاست. البته این پیشنهاد من بود چون واقعاً دیدم که حق خرگوش است. به نظر خودم که خیلی فکر بکری کردم که این جایزهی با ارزش را پیشنهاد دادم. حالا میدانم که خرگوش تا آخر عمر با خیال راحت آنجا میخورد و میخوابد. جایزهی نفر دوم هم این است که حلزون هر وقت دلش خواست میتواند روی خزههای کنار باغچه بنشیند و از آفتاب لذت ببرند. در ضمن تشخیص داده شده که او میتواند داور خوبی برای مسابقههای بعدی باشد چون او هم حالا تجربه دارد. البته من به مسابقات بعدی خیلی امیدوارم چون خدا را شکر مسابقهی هر سال بهتر از سال گذشتهاش برگزار میشود.»