خاطرات کودکی پیرزن تنها در نوانخانه/ قصه های ماندگار کودکان

نویسنده: هانس کریستین آندرسون –
برگردان: کامبیز هادی‌پور

وقتی باد در میان درختان بید می‌وزید انگار یک نفر داشت در آنجا آهنگ می‌نواخت و همراه آن چیزهایی می‌خواند اما کسی معنی آن کلمات را نمی‌دانست به جز یک نفر که نامش یوهنای پیر بود. یوهنا پیرزنی بود که از بچگی در یتیم‌خانه، زندگی می‌کرد.
درخت در یک راه قدیمی قرار داشت. و چون از قدیم آنجا بود، به خوبی بزرگ شده بود. کنار درخت یک کلبه بود که بسیار قدیمی به نظر می‌رسید. آن کلبه متعلق به یک خیاط بود. یک مرداب هم آن سمت درخت بود که وقتی تابستان می‌شد بچه‌ها در آن شنا می‌کردند. ضمن این که یک سنگ راهنما هم زیر درخت بید بود که حالا روی آن را سبزه و خزه پوشانیده بود.
چندین سال بعد یک راه جدید درست کردند که همه از آن راه می‌رفتند و دیگر راهی که درخت بید در آن بود را کاملاً فراموش کردند. اما هنوز آن مرداب سر جایش بود و رویش را خزه‌های زیادی پوشانیده بود که وقتی قورباغه‌ها در آن شیرجه می‌زدند خزه‌ها کنار می‌رفتند و کنار آن مرداب هم گیاهان پرپشت و زیادی روییده بود.
پس از گذشت
سالیان سال حالا آن کلبه هم که متعلق به خیاط بود کج و معوج شده بود. و پرنده‌های کوچکی هم که بر روی آن کلبه لانه داشتند همه فرار کرده بودند و به جای آنها پرنده‌های بزرگ‌تری جای آنها را گرفته بودند. بیشتر پرنده‌ها در لابه‌لای آن کلبه برای خودشان لانه‌هایی ساخته بودند و خیلی هم از جایشان راضی بودند و به خوبی در آنجا زندگی می‌کردند.
البته، آن کلبه هنوز طوری بود که بشود کسی در آن زندگی کند؛ همان‌طور که مرد خیاط در آن زندگی می‌کرد. او تک و تنها در آنجا زندگی می‌کرد. چون از بچگی آنجا بود و خاطره‌های زیادی از آن محل داشت. او در بچگی بارها از درخت بید بالا رفته بود، آن طرف‌ها پرسه زده بود و بارها در آب مرداب شنا کرده بوده.
زمستان که می‌شد پرنده‌های روی کلبه از آنجا کوچ می‌کردند و بهار که می‌شد دوباره برمی‌گشتند. حتی، اگر می‌دیدند که لانه‌یشان خراب شده با صبر و حوصله تمام دوباره آن را درست می‌کردند. اما تنها کسی که به این چیزها هیچ اهمیتی نمی‌داد مرد خیاط بود. او کاری نداشت که کلبه‌اش خراب می‌شود. و همیشه با افسردگی می‌گفت: «آخرش که چی؟»
او وقتی جوان بود همراه با پرنده‌هایی که آواز می‌خواندند می‌زد زیر آواز اما حالا دیگر دل و دماغ این کارها را نداشت. باد همچنان به شاخ و برگ‌های درخت بید می‌خورد و از آن صدای خواندن ترانه می‌آمد اما کسی نمی‌فهمید که او چه می‌خواند و تنها کسی که می‌فهمید یوهنای پیر بود. چون او از همه چیز خبر داشت و همه‌ی ماجراهایی را که در خیلی وقت پیش‌ها اتفاق افتاده دیده بود.
وقتی که سال‌ها پیش تازه آن کلبه ساخته شده بود مرد خیاط که به تازگی داماد شده بود به همراه همسرش به آن کلبه آمدند. در آن زمان یوهنا بچه بود و زن خیاط که زن مهربانی بود هر وقت که او را می‌دید مقداری خوراکی به او می‌داد. آنها با این که وضع مالی خوبی نداشتند اما همیشه توی دست و بالشان غذاها و خوراکی‌های بسیار خوبی پیدا می‌شد.
در آن وقت‌ها یوهنا هم از خانواده‌ای فقیر بود و پدرش یک کفاش خیلی ساده بود که درآمد بسیار کمی داشت. اما خیاط و زنش تعداد زیادی بچه داشتند و خیلی باید زحمت می‌کشیدند تا خرجی آنها را بدهند، اما زن خیاط آدم فعالی بود که در همه‌ی کارها به او کمک می‌کرد و خیاطی‌اش هم بسیار خوب بود و با این همه کاری که می‌کرد همیشه چهره‌اش خندان و شاد و سرحال بود.
یک روز ارباب گفت: «این‌که خانواده‌های بدبخت و فقیر بچه زیاد به دنیا می‌آورند اصلاً خوب نیست. باید فکری کنیم. مثلاً اونا رو بکشیم و فقط یکی، دوتاشون رو که از همه قوی‌ترن نگه داریم.» وقتی این حرف ارباب به گوش زن خیاط رسید، گفت: «یعنی چه؟! بچه‌ها رو خدا به ما می‌ده، ما نباید این قدر خودخواه باشیم که اونا رو از زندگی ساقط کنیم.»
زن ارباب که با زن خیاط رابطه‌ی خیلی خوبی داشت وقتی درد دل او را شنید با او حرف زد و حرف‌هایش را تأیید کرد؛ بنابراین زن خیاط آرامش گرفت. زن ارباب که از بچگی زیر دست زن خیاط بزرگ شده بود خیلی او را دوست داشت و چند وقت یک بار برای آنها اجناس و خوراکی‌های زیادی می‌فرستاد. وقتی خیاط چشمش به آن همه خوراکی و غذا که یکدفعه به خانه‌ی آنها می‌آمد می‌افتاد خوشحال می‌شد و خنده‌ی آرامی می‌کرد اما باز هم مثل همیشه آن جمله‌ی همیشگی‌اش را می‌گفت: «آخرش که چی؟!»
در عین حال، زن خیاط مثل خود خیاط نا امید نبود و همیشه سعی می‌کرد که به خوبی زندگی کند و بچه‌هایش را به سرانجام برساند. او همیشه خانه را تر و تمیز نگه می‌داشت، روی دیوار قاب‌های شعر بسیار قشنگ آویزان می‌کرد که آنها را با دست خودش درست کرده بود. او به هر چیز کوچکی دلخوش می‌شد و از آن انرژی می‌گرفت تا بتواند به خوبی زندگی کند و بچه‌هایش را هم به خوبی بزرگ کند.
بالاخره بچه‌هایش بزرگ شدند و هر کدام از آنها برای خودشان به مسافرت‌های طولانی می‌رفتند. اما روزی یکی از بچه‌های خیاط که از همه کوچک‌تر و نامش رسموس بود جایی می‌رفت که نقاشی او را دید و به عنوان الگوی خودش از آن استفاده کرد چون او فوق‌العاده زیبا بود. او بعد از کشیدن چهره‌ی او، به او مقداری هم پول داد و سپس تابلو را به ارباب فروخت و وقتی بر دیوار آویزان شد زن ارباب او را شناخت. البته تابلوی بسیار زیبایی هم شده بود.

باز هم چند سال گذشت و روزگار خیاط و همسرش به هم ریخت و وضعشان بسیار بد شد. آنها شب و روز کار می‌کردند. دست‌هایشان از زور کار زیاد پیر شده بود و آنها پیش هر دکتری که می‌رفتند بی‌فایده بود و نمی‌توانستند آنها را معالجه کنند. آنها حتی پیش بزرگ‌ترین جادوگر که یک پیرزن بود هم رفتند اما از دست او هم کاری ساخته نبود. اما باز هم مثل همیشه زن خیاط به اعضای خانواده‌اش دلداری داد و گفت: «ما باید امیدوار باشیم و به جای بی‌تابی کار کنیم. رسموس خیلی زرنگ و داناست. اون می‌تونه خیاطی یاد بگیره و به ما توی کار خیاطی به خوبی کمک کنه.» رسموس هم وقتی که این حرف را شنید روبه‌روی مادرش نشست و همان موقع مشغول یاد گرفتن خیاطی شد. او به خوبی داشت فوت و فن این کار را یاد می‌گرفت. او مثل مادرش هیچ وقت ناامید نمی‌شد و در هر شرایطی شاد و خوشحال بود.
بهترین دوستی که رسموس داشت یوهنا بود که آن وقت‌ها بچه بود. او دختر یک کفاش خیلی ساده بود که وضع مالی خوبی نداشتند. کلبه‌ی پدر یوهنا خیلی کوچک‌تر از کلبه‌ی پدر رسموس بود. یوهنا دختر زیبایی بود اما چون نمی‌توانستند برای او لباس‌های خوب و گران قیمت بخرند زیبایی‌اش زیاد جلوه نمی‌کرد اما با این وجود او همیشه خوشحال و سرحال بود.
رسموس و یوهنا بیشتر مواقع کنار درخت بید با هم بازی می‌کردند. آنها به نوبت آرزو می‌کردند اما آرزوهایی که رسموس داشت خیلی بزرگ بودند. مثلاً او دوست داشت وقتی بزرگ شد یک خیاط بسیار ماهر بشود که ده‌ها نفر زیر دستش کار کنند و دوست داشت که صاحب یک خانه‌ی جدا بشود و یوهنا هم بیاید و دائم به او سر بزند و برایش غذا درست کند.
آن‌ها هر دویشان زیر آن درخت می‌نشستند و به آوازهایی که درخت می‌خواند گوش فرا می‌دادند و توی فکر می‌رفتند. یوهنا فکر می‌کرد که هیچ‌گاه آرزوهایی که آنها می‌کنند به واقعیت تبدیل نمی‌شوند اما رسموس فکر می‌کرد که همه‌ی این‌ها حتماً یک روز به واقعیت تبدیل می‌شوند.
کم‌کم زمستان داشت از راه می‌آمد که برگ‌های درخت بید ریخت و درخت بید لخت‌لخت شد. اما زن خیاط که همیشه به زندگی امیدوار بود گفت: «وقتی بهار بیاد درخت دوباره مثل اول سبز می‌شه.» اما مرد خیاط که همیشه ناامید بود گفت: «آخرش که چی؟!» سپس زنش او را سرزنش می‌کرد و می‌گفت که نباید مأیوسانه حرف بزند چون خدا به اندازه‌ی کافی به آنها غذا و خوراک داده است.
عید که از راه رسید ارباب و همسرش توی قصرشان جشن بزرگی راه انداختند. سپس آنها تصمیم گرفتند که به مسافرت بروند و در آن شهری که رفته بودند دائم به میهمانی دعوت می‌شدند. یک بار زن ارباب یک لباس خیلی زیبا سفارش داده بود که وقتی آن را پوشید زن خیاط انگشت به دهان ماند و مرد خیاط را صدا زد تا او هم آن لباس بی‌نظیر را ببیند. پس مرد خیاط آن لباس را دید اما هیچ عکس‌العملی نشان نداد و وقتی هم به خانه برگشت کنار بخاری نشست و با خودش گفت: «آخرش که چی؟!»
انگار این دفعه حرف مرد خیاط کاملاً درست بود چون همان روز ارباب مرد و زن ارباب عزادار شد. پس او مجبور شد که لباس‌ها را از تنش درآورد و به جایش لباس‌های مشکی به تن کند. و همه‌ی کارگران خانه هم لباس مشکی به تن کرده بودند.
حالا، کار افراد خانواده‌ی ارباب این بود که به سور و سات مراسم عزاداری برسند. آنها عزاداری را هم مثل همه‌ی کارهای دیگری که می‌کردند با شکوه زیادی برگزار کردند؛. اما وقتی مرد خیاط می‌دید که آنها این طوری دارند مراسم را با چنین تشریفاتی برگزار می‌کنند با خودش گفت: «آخرش که چی؟! حالا که دیگه اصلاً اون مرده و هیچ کدوم از این کارا به دردش نمی‌خوره!»
اما، زن خیاط گفت: «این حرف رو نزن! اون الان توی اون دنیاست و داره به زندگیش ادامه می‌ده.»
و مرد خیاط گفت: «تو از کجا می‌دونی؟! به نظر من که وقتی آدم می‌میره تبدیل به خاک می‌شه. اون هم فقط تبدیل به خاک می‌شه؛ همین و بس.»
اما، زن خیاط با عصبانیت گفت: «گفتم که این حرف‌ها رو نزن! مثل این‌که تو اصلاً ایمان نداری. اون برای همیشه زنده‌ست و همه‌ی ما هم برای همیشه زنده هستیم.» اما مرد خیاط گفت: «آخه کی این حرفای مزخرف رو یاد تو داده.» و زن خیاط دیگر نتوانست تحمل کند. پس دست رسموس را گرفت و با بغض او را به انباری برد و آنجا نشست و یک دل سیر گریه کرد.
مادر بعد از این‌که گریه‌هایش را کرد به پسرش گفت: «یه وقت فکر نکنی که این حرفا حرفای بابات بودها! نه… این‌ها حرف‌های شیطون بود که بابات داشت تکرارشون می‌کرد. حالا بهتره که با هم دعا بخونیم پسرم!» او دست پسرش را گرفت و با هم شروع به خواندن دعا کردند. بعد حال زن کمی بهتر شد و اشک‌هایش را پاک کرد و به پسرش گفت: «ما باید فقط به خدا توکل کنیم!»
یک سال دیگر از مرگ ارباب گذشته بود و حالا دیگر زن ارباب لباس‌های مشکی نمی‌پوشید اما لباس‌های خیلی رنگارنگ هم نمی‌پوشید. او حالا دیگر غمی در دلش نبود و شاد بود. اهل ده می‌گفتند که او در فکر ازدواج است چون یک خواستگار دارد. اما زن خیاط که دوست او بود از این موضوع خبر نداشت. اما مردم می‌گفتند که داماد مجسمه‌ساز است. یک شنبه‌ی آخر سال بود که آن دو باهم ازدواج کردند. می‌گفتند که داماد آدم هنرمندی است و کارهای با ارزشی کرده. و جوان زیبایی است.
خیاط وقتی این حرف‌ها را در مورد آن جوان می‌شنید مثل همیشه می‌گفت: «آخرش که چی؟!»
همه‌ی خانواده‌ی خیاط راه افتادند به طرف کلیسایی که قرار بود زن ارباب و آن جوان با هم ازدواج کنند. اما آنها با لباس‌های مشکی به آنجا رفتند انگار که می‌خواستند به مراسم عزاداری بروند. آن لباس مشکی‌ها نوترین لباسی بود که آنها داشتند چون روز تشییع جنازه‌ی ارباب یک پارچه‌ی بلند مشکی روی اسب کشیده بودند که بعد از آن روز که مراسم تمام شد آن را به خانواده‌ی خیاط دادند. این پارچه را پیرزن جادوگر روی اسب انداخته بود و گفته بود که اگر کسی آن را به خانه‌اش ببرد مرگ و میر به خانه‌اش می‌آید.
وقتی یوهنا از این قضیه باخبر شد گریه‌اش گرفت چون از آن پارچه به تن رسموس هم بود. ولی کمی بعد مرد خیاط مریض شد. او چند روز همین طور مریض بود تا این‌که بالاخره مرد. و زنش خیلی غمگین شد اما مثل همیشه به خدا توکل کرد.
حالا رسموس هم به سنی رسیده بود که می‌توانست عضو کلیسا بشود. او بعد از این که به عضویت کلیسا درآمد به دنبال کار گشت تا یک جا در یک خیاطی استخدامش کردند تا کار را به خوبی یاد بگیرد. در حالیکه آنجا زیاد بزرگ نبود و غیر از رسموس هم یک کارگر بیشتر نداشت. مادر رسموس هم مثل قدیم در خانه‌اش کار می‌کرد و زندگی را می‌گذراند. یوهنا هم هنوز از قضیه‌ی مردن رسموس می‌ترسید چو او رسموس را خیلی دوست داشت و نمی‌خواست که کوچک‌ترین آسیبی به او برسد.
در، همان موقع بود که یک راه جدید کشیدند و مردم دیگر از آن راه جدید رفت و آمد می‌کردند و در آن راه قدیمی که کلبه‌ی خیاط در آن بود کم‌کم خیلی چیزها عوض شد؛ مثلاً چون حیوانات از مرداب آب نمی‌خوردند روی آن پر از خزه شده بود و آن سنگ راهنما هم دیگر از جایش افتاده بود. تنها چیزی که هنوز مثل همان وقت‌ها بود درخت بید بود که سالم بود و باد توی شاخه‌هایش می‌پیچید و صدای آواز از آن می‌آمد.
پرنده‌ها هم برای چندمین بار بعد از رفتن رسموس به آشیانه‌هایی که بر روی کلبه داشتند برگشتند و رسموس هم به خانه آمد. او بزرگ‌تر شده بود اما پسری لاغر بود. در عین حال حالا کار خیاطی را به خوبی یاد گرفته بود و برای خودش استاد شده بود. او می‌خواست به کشورهای دیگر برود تا مشغول به کار شود اما مادرش که بعد از سال‌ها او را دیده بود دلش نمی‌آمد که از او جدا بشود؛ به خاطر همین رسموس در همان کلبه مانده بود و به یاد دوران بچگی‌اش همان جایی می‌خوابید که در دوران بچگی می‌خوابید. حتی گاهی هم کنار درخت بید می‌رفت تا به آوازی که از لابه‌لای شاخه‌هایش می‌آمد گوش دهد. مادرش به او گفت که بعد از مردنش کلبه به او می‌رسد، چون بچه‌های دیگر گذاشته‌اند و رفته‌اند و به او توصیه می‌کرد که همانجا برای خودش کار خیاطی پیدا کند چون برای او که حالا یک استاد شده بود کار بسیار زیاد بود.
رسموس برای خودش یک جوان خوش بر و رو شده بود و مثل مردان کامل رفتار می‌کرد. او وقتی راه می‌رفت دائم با خودش آوازهایی را می‌خواند که از شهر یاد گرفته بود. حالا همه به او احترام می‌گذاشتند. رسموس با همه مخصوصاً با خانواده‌ی آقای هنسن رفت و آمد داشت. آقای هنسن یک مزرعه‌دار پولدار بود که یک دختر خوشگل به نام الیزه داشت. او دختر شادی به نظر می‌رسید و مردم با حرص می‌گفتند: «اون می‌خنده که دندونای لعنتیشو به همه نشون بده.»
اما دخترک به این حرف‌ها هیچ اهمیتی نمی‌داد و باز هم مثل همیشه می‌خندید و چون رسموس زیاد به خانه‌ی آنها رفت و آمد می‌کرد، رسموس را به خوبی شناخته و به او علاقه پیدا کرده بود. رسموس هم به او علاقه پیدا کرده بود اما آنها هرگز به هم نمی‌گفتند که عاشق هم هستند.
رسموس پسر غمگینی بود، چون به پدرش رفته بود اما آن زمان‌هایی که با الیزه بود شاد بود و می‌خندید. او خیلی دوست داشت که به الیزه بگوید عاشقش است اما سعی می‌کرد که جلوی خودش را بگیرد و هیچ وقت این حرف را به او نزند چون می‌دانست که پدر و مادرش او را به یک پسر فقیر نمی‌دهند، چون رسموس از یک خانواده‌ی فقیر بود.
الیزه دوست داشت که رسموس همیشه پیشش باشد و برای همین رسموس هم بیشتر موقع‌ها می‌رفت پیشش در اتاق می‌نشست و گاهی هم برایش آواز می‌خواند چون او بسیار خوشش می‌آمد. یوهنا هم گاهی اوقات از آنجا رد می‌شد. چون برای شیر بردن و خاک آوردن باید از آنجا می‌گذشت. البته او از زبان این و آن شنیده بود که آن دو تا همدیگر را می‌شناسند.

یوهنا وقتی این موضوع را فهمید و احتمال داد که آن دو تا با هم ازدواج کنند اول کمی گریه کرد اما ته دلش خوشحال بود که او از این به بعد خوشبخت می‌شود چون با دختر یک خانواده‌ی ثروتمند ازدواج می‌کند.
یک روز که آقای هنسن می‌خواست خانواده‌اش را برای خرید به بازار ببرد رسموس را هم با خودش به بازار برد. اما رسموس در دلش خیلی نسبت به الیزه احساس مهر و علاقه می‌کرد و جرأت بیان کردنش را نداشت.
آن دو تا موقع برگشتن در کالسکه کنار هم نشستند و در دلشان به همدیگر عشق می‌ورزیدند. الیزه که بو برده بود رسموس هم به او علاقه‌مند است به دوست‌هایش گفت: «اول رسموس باید عشقش به من رو بیان کنه چون اون مرده و من زنم. هر طوری شده باید این کار رو بکنه وگرنه مجبورم دست به یه کارایی بزنم.»
در هر حال، یک روز به گوش رسموس رسید که الیزه با پسر یک دهقان پولدار نامزد کرده. او که خیلی ناراحت شده بود و نمی‌دانست باید چه کار کند. به سراغ الیزه رفت و به دستش نگاه کرد. پس دید که در یکی از انگشت‌های او حلقه‌ی نامزدی است و الیزه دروغکی به او گفت که با یک پسر دهقان پولدار نامزد کرده.
وقتی رسموس این حرف را شنید دیگر آنجا نایستاد و فوری به خانه رفت. رسموس به مادرش گفت که می‌خواهد برود مسافرت؛ به جاهای دور. اما مادرش که دوست نداشت پسرش از خودش دور شود مثل همیشه به خدا توکل کرد و اجازه داد که او برود.
او موقع رفتن از راه جدید رفت و در راه یوهنا را دید که دارد خاک می‌برد اما طوری رفت که یوهنا چشمش به او نیافتد. برای همین از لابه‌لای درخت‌ها رفت. رسموس به قصد این که جهان را بگردد به راه افتاد و رفت. اما مادرش امیدوار بود که او قبل از سال نو به خانه برگردد و مادرش برای او دعا می‌کرد چون می‌دانست که او چه قدر غمگین است. او می‌گفت که ای کاش روحیه‌اش به من رفته بود و این قدر زود افسرده و غمگین نمی‌شد.
اما چون در جهان چیزهای دیدنی فراوان است رسموس سر خود را با نگاه کردن به آن چیزهای جدید گرم می‌کرد تا کمتر غصه بخورد. الیزه به جای این که مثل مادر رسموس بنشیند و دست روی دست بگذارد پیش پیرزن جادوگر رفت و موضوع را با او در میان گذاشت. زن جادوگر از خیلی چیزها با خبر بود؛ و می‌دانست که در حال حاضر رسموس کجاست.
پیرزن گفت که او در شهری اسیر شده که آنجا دخترهای زیادی هستند. و گفت که رسموس به دنبال یک دختر است تا با او ازدواج کند. پس الیزه که دیگر طاقت شنیدن حرف‌های او را نداشت. به این فکر کرد با پولی که پس‌انداز کرده او را آزاد کند. پیرزن هر طور شده بود می‌خواست که جادویی کند تا رسموس را برگرداند. او جادویی بلد بود که اگرچه خطرناک بود اما او را دوباره برمی‌گرداند به جایی که قبلاً زندگی می‌کرده. روش جادوگر به این صورت بود که او یک دیگ بزرگ پر از آب جوش می‌کرد و تا مدتی منتظر می‌شد که او برگردد. این جادو بسیار قوی بود و شخص را در هر شرایطی برمی‌گرداند؛ در حقیقت خطرش نیز همین جا بود چون ممکن بود که شرایط آب و هوایی بسیار بد باشد.
او در شبی این کار را کرد که هوا صاف بود و مقداری بته‌ی گیاه جمع کرد و صفحه‌هایی از یک کتاب وردهای جادوگری را کند و با چند چیز دیگری قاطی کرد و ریخت در آن دیگ بزرگ تا خوب بجوشد. وقتی داشتند وسایل را در آب جوشان می‌ریختند انگشتر طلای الیزه هم در آن افتاد اما پیرزن گفت که دیگر نمی‌شود آن را از توی دیگ درآورد.
مدتی گذشت و رسموس پیدایش نشد. الیزه خیلی بی‌تاب شده بود و دائم پیش پیرزن می‌رفت و می‌پرسید که پس چرا او نیامد. پیرزن جادوگر شیئی را نگاه کرد و گفت: «اون خیلی جاهای خطرناک و راه‌های خسته کننده‌ای رو رد کرده اما فعلاً مریض شده و درست و حسابی نمی‌تونه راه بیاید. راه سختی هم در پیش داره و باید یه جنگل خیلی بزرگ و پر از درخت رو رد کنه.» الیزه نگران شد و گفت: «یعنی نمی‌شه کاری کرد که برگرده؟!»
و جادوگر گفت: «نه… نمی‌شه چنین کاری رو کرد وگرنه همون جا می‌میره.» مدت‌ها گذشت و هیچ خبری از او نشد تا این که بالاخره یک شب که مهتاب روی درخت‌ها افتاده بود پیرزن صدای باد را از لابه‌لای شاخ و برگ درخت بید شنید و فریاد زد: «مثل این‌ که اون داره پیداش می‌شه.» اما او اشتباه می‌کرد چون هیچ خبری از رسموس نشده بود.
الیزه دیگر از این‌که پیش جادوگر پیر برود و جواب منفی بشنود خسته شده بود؛ به همین دلیل تصمیم گرفت که هرگز پیش او نرود.
الیزه چند وقت بعد با یک مرد پولدار آشنا شد که همه چیز داشت؛ گاو و گوسفند و زمین‌های بزرگ و خانه و… الیزه با خودش گفت که دیگر نباید معطل کند و باید زودتر با او ازدواج کند. او حالا که با آن مرد جدید آشنا شده بود و رسموس را فراموش کرده بود حال خوشی داشت.
بالاخره الیزه با آن پسر ازدواج کرد و چند روز جشن برپا کردند؛ جشنی که همه‌ی اهالی روستا دعوت شده بودند، جشنی که تا به حال هیچ کدامشان ندیده بودند. ضمن این که مادر رسموس هم در این جشن بزرگ که در واقع عروسی الیزه بود شرکت کرده بود.
وقتی عروسی تمام شد مادر رسموس مقداری غذا از آنجا جمع کرد و با خودش به خانه برد. او وقتی به خانه رسید با تعجب دید که در خانه باز است چون وقتی که رفته بود در خانه را قفل کرده بود. اما وقتی وارد خانه شد رسموس را دید که یک گوشه نشسته و بسیار لاغر و ضعیف شده است.
مادرش با این که دید او بسیار ضعیف و لاغر شده از دیدنش حسابی خوشحال شد و به سمتش رفت و در آغوشش گرفت. بعد از آن غذاهایی که از عروسی آورده بود به او داد و او خورد و کمی جان گرفت و بعد توانست صحبت کند. به مادرش گفت که تازگی‌ها خواب درخت و بید و یوهنا را دیده است. او هیچ حرفی از الیزه نزد. فقط گفت که چندین بار خواب یوهنا را دیده است بعد هم از خستگی زیاد به رخت خوابش رفت و خوابید چون اصلاً، حال خوبی نداشت. حالا همه فهمیده بودند که رسموس مریضی سختی دارد که اگر کسی به آنجا برود ممکن است که به او هم سرایت کند؛ به خاطر همین کسی به کلبه آنها نمی‌رفت به جز یوهنا. او خیلی برای رسموس نگران بود و می‌ترسید که نکند بلایی سرش بیاید برای همین دائم برایش اشک می‌ریخت. زمانی هم که دکتر بالا سر او می‌آمد و می‌خواست دارو به او بدهد رسموس مثل پدرش می‌گفت: «آخرش که چی؟!»
مادرش به او دلداری می‌داد و می‌گفت: «تو خوب می‌شی پسرم! فقط کافیه که امیدت به خدا باشه. وقتی تو خوب بشی انگار یه باری هم از رو دوش من برداشته می‌شه.»

رسموس حالش خوب شد اما در عوض حال مادرش بد شد. حالا دیگر خانه‌ی آنها خیلی سوت و کور و دلگیر شده بود و رسموس که ناامید شده بود و نمی‌توانست دست به کاری بزند. به جای این‌که به کلیسا برود به کوچه می‌رفت و ول می‌گشت. همیشه هم ورد زبانش این بود «آخرش که چی؟!». سال‌های سال بود که مادرش از دنیا رفته بود و او هیچ کس را در دنیا نداشت اما هنوز یوهنا بود.
یک شب که رسموس داشت به خانه برمی‌گشت یوهنا را دید که داشت از زیر باران به خانه‌یشان می‌رفت. پس یوهنا ایستاد و به او گفت: «تو باید امیدوار باشی» اما رسموس جواب داد: «آخرش که چی؟!» یوهنا اخم‌هایش را توی هم کرد به او گفت که این چه جمله‌ای است که تازگی‌ها بر زبان می‌آورد. به او گفت به جای این‌که دائم این جمله را تکرار کند به خداوند توکل کند تا موفق بشود وگرنه به زودی از پا می‌افتد.
یوهنا زیربغل او را گرفت و او را تا دم خانه‌اش رساند و برگشت اما رسموس به جای این که وارد خانه شود رفت و زیر درخت قدیمی بید نشست. باد لای شاخه‌های درخت بید می‌وزید و انگار که کسی داشت آواز می‌خواند. او همان طور که به سمت مرداب می‌رفت با صدای بلند حرف می‌زد. بعد لب مرداب نشست تا بعد از مدتی خوابش برد. هوا خیلی سرد بود و نم‌نم داشت باران می‌بارید، اما او بدون این‌که به این چیزها توجه کند به خوابش ادامه داد. و فردای آن روز که یوهنا او را دید با تعجب جلو آمد و بیدارش کرد. حال رسموس خیلی خراب شده بود و یوهنا او را به بیمارستان رساند. در بیمارستان وقتی او روی تخت خوابیده بود به او گفت: «یادش به خیر اون روزایی که مادرت به من محبت می‌کرد. حالا من در عوض برای تو دعا می‌کنم تا شاید کمی از محبت‌های مادر مهربونت جبران بشه.»
رسموس خوب شد و به خانه برگشت اما او فقط جسمش خوب شده بود و از نظر عقلی دچار مشکل شده بود. او دیگر حواس درست و حسابی نداشت. و بدون این‌که کاری کند روزها و شب‌ها در خانه تنها می‌نشست. پرنده‌هایی که در قدیم پیش او می‌آمدند باز هم بالای کلبه‌ی او پر می‌کشیدند و برایش آواز می‌خواندند.
یوهنا همیشه نگران رسموس بود و پیشش می‌رفت. اما یک بار که رفته بود به او سر بزند به او گفت: «تو چرا کلیسا نمی‌آی؟ مگه به خدا ایمان نداری؟!» رسموس جواب داد: «آخرش که چی؟!» یوهنا با ناراحتی گفت: «خوب اگه نمی‌خوای بیای نیا. زور که نیست چون خدا آدمیانی رو که به زور می‌آن اصلاً قبول نمی‌کنه.» بعد شروع به خواندن یک دعا کرد. بعد از تمام شدن دعا رسموس گفت: «با این که چیزی ازش نفهمیدم اما به نظرم جالب آمد.»
حالا سالیان سال گذشته بود و رسموس پیر شده بود. الیزه هم پیر شده بود اما او همه کس را داشت و مثل رسموس یک پیرمرد تنها نبود. حالا دیگر او نوه هم داشت. تا این که یک روز که رسموس از جایی که بچه‌ها داشتند بازی می‌کردند رد شد و ایستاد و به بچه‌ها نگاه کرد. نوه‌ی الیزه هم بین آنها داشت بازی می‌کرد. و خیلی شبیه الیزه بود؛ وقتی رسموس به او نگاه کرد یکدفعه یاد بچگی‌هایش افتاد. و با صدای بلند گفت: «رسموس بدبخت!». بعد بچه‌های دیگر هم مثل او سر و صدا راه انداختند و گفتند: «رسموس بدبخت!»
یک شنبه بود و مردم در کلیسا جمع شده بودند. هوا آفتابی بود و آفتاب از پنجره‌های کلیسا به درون کلیسا تابیده بود. یوهنا هم بین آنها بود اما رسموس نبود. یعنی در حقیقت رسموس اصلاً در دنیا نبود چون او مرده بود. او همان روز از دنیا رفته بود.
رسموس هم مرد اما آن کلبه با این که حسابی خراب شده بود باقی ماند و آن درخت بید هم هنوز آنجا بود و باد در شاخه‌های آن می‌وزید و صدای آوازی از آن برمی‌خاست که کسی از آن سر در نمی‌آورد. اما یوهنا می‌فهمید که او چه می‌گوید. یوهنا هنوز از خاطرات گذشته تعریف می‌کند و از آن روزهایی که با رسموس بوده. او آوازهای آن درخت بید را هم که هنوز است برای مردم ترجمه می‌کند.

اشتراک‌گذاری
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *